۳۳ مطلب با موضوع «زندگینامه پیامبران» ثبت شده است

زندگینامه حضرت لوط(ع)-(مدفون شده در ایران )

اخلاق ناپسند قوم لوط

دعوت لوط علیه السلام

کیفر قوم لوط

میهمانان ناخوانده

قوم لوط تمایلی به دختران او ندارند

فرار شبانه لوط و نزول عذاب الهی

اخلاق ناپسند قوم لوط

آنگاه که ابراهیم علیه السلام از سرزمین مصر کوچ کرد، لوط نیز به همراه وی حرکت کرد، ایشان با مال فراوان و اندوخته ای بسیار از مصر خارج و به سرزمین مقدس فلسطین وارد شدند، ولی پس از مدتی به علت افزایش احشام و گوسفندان محیط فلسطین را بر خود تنگ دیدند، لذا لوط از سرزمین عموی خود ابراهیم کوچ کرد و در شهر سدوم رحل اقامت افکند. مردم سدوم دارای اخلاقی فاسد و باطنی ناپاک بودند؛ از انجام هیچ معصیتی پرهیز نمی کردند و در اعمال ناشایستی که انجام می دادند، نصیحت پذیر نبودند. این قوم در فسق و فجور و زشتی سیرت کم نظیر بودند. دزدی و راهزنی و خیانتکاری را پیشه خود ساخته بودند، بر راه هر رهگذری کمین و از هر سو به او حمله می کردند و اموالش را می ربودند. ایشان دین و آیینی نداشتند که مانع اعمال ناپسندشان شود و هرگز از ستمکاری شرمگین و سرافکنده نمی شدند، و پند هیچ واعظ و نصیحت هیچ عاقلی را گوش نمی دادند!

گویا روح قوم لوط تشنه جنایت بود و جنایات مکرر، روح عصیانگر و طبیعت ستمکار آن قوم را اقناع نمی کرد؛ دل های آنان آلوده به مفاسد بود و هر روز جنایت و عمل ناشایست تازه ای را مرتکب می شدند، تا جایی که عمل ناشایستی را که قبلاً کسی مرتکب نشده بود بر گناهان پیشین خود افزودند و به عمل نامشروع و غیر اخلاقی لواط روی آوردند. این قوم نابکار، زن ها را که خدا برای تسکین ایشان خلق کرده بود را ترک کرده و به رابطه با مردان روی آوردند. و در کمال بی شرمی این عمل ناپسند را آشکارا انجام می دادند و هرگز به فکر ترک این مفاسد نبودند بلکه بر انجام آن اصرار می ورزیدند. این قوم مردم را ناگزیر می ساختند با فاسدین همراهی کنند و آنها را به این کار دعوت می کردند و پیوسته به گمراهی خود می افزودند. آنقدر عمل زشت خود را تعقیب و تبلیغ کردند تا ارتکاب به منکرات علنی و آشکار شد، جنایات افزایش یافت و قلب آنان با گناه و فحشاء آمیخته شد.

دعوت لوط علیه السلام

هنگامی که قوم لوط غرق در معصیت گشتند، گمراهی را بر راه حق ترجیح دادند و جهالت را بر هدایت مقدم داشتند و شیطان در دل آنان نفوذ کرد و آنان را به تداوم اعمال ناشایست وادار ساخت و پیروی از شهوات را بر آنان چیره کرد. خداوند به لوط وحی کرد که آنان را به پرستش حق بخواند و از ارتکاب به آن جرائم باز دارد.

پس لوط علیه السلام دعوت خود را آغاز کرد و رسالت خویش را در میان قوم اعلان نمود، ولی گوش آنان از شنیدن سخن لوط عاجز و چشم هایشان از دیدن حق ناتوان بود، قلب های آنان در حجاب شهوات اسیر بود و به شدت به سوی مفاسد کشانده می شدند و به انجام اعمال زشت خود اصرار داشتند و هر روز در یاغیگری دستشان بازتر می شد و از گمراهی خود غافل بودند و نفس اماره، آنان را به انجام کارهای زشت و ناشایست وادار می کرد!

سرانجام لوط و پیروان او را تهدید به اخراج از شهر و تبعید نمودند در حالی که جرم لوط اجتناب از گناهان آنان بود. گناه وی دوری از رذیلت و دعوت به فضیلت بود و از زندگی توأم با اندیشه های فاسد آنان بیزار بود؛ به همین دلیل او مورد بی مهری مردم قرار گرفت و از شهر خود تبعید گشت.

آنگاه که لوط علیه السلام بی میلی قوم را به دعوت خود مشاهده کرد، از شکنجه و عذاب خدا بیمشان داد ولی قوم لوط از هشدار و اعلام خطر وی نهراسیدند و تهدید وی را جدی نگرفتند، اما لوط در پند و اندرز آنان اصرار کرد و آنان را از عاقبت و کیفر کردارشان برحذر داشت ولی قوم دست از زشتی ها و اعمال غیر انسانی خود بر نداشتند، بلکه به جنایات بیشتر چنگ زدند و تمایل بیشتری به انجام آن از خود نشان دادند و از سر تحقیر و استهزاء به لوط گفتند، عذاب خویش را بیاور! و آنچه کیفر ماست و مستحق آن هستیم برایمان نازل گردان!!

کیفر قوم لوط

لوط از پروردگار خویش درخواست کمک کرد تا بر آن قوم مفسد پیروز گردد و برای آنان عذابی دردناک طلبید تا آنان را به کیفر کفر و عنادشان برساند، و بر گمراهی و جنایت خود مجازات گردند، زیرا قوم لوط پیوسته بر فساد خود می افزودند و آن را توسعه می دادند و بیم سرایت این اخلاق فاسد به دیگران وجود داشت. این مردم قوم فاسدی بودند که باید ریشه کن می شدند. زیرا در زمین اخلالگری کردند و مردم را از راه راست بازداشتند، گوش آنان قادر به شنیدن حرف حق نبود و از طریق هدایت روی گردان بودند.

خداوند دعای لوط علیه السلام را به اجابت رساند و فرشتگان خویش را به سوی این قوم فاسد گسیل داشت، تا کیفر شایسته ی آنان را بر ایشان نازل گرداند.

فرشتگان قبل از این که به سرزمین لوط بروند، وارد منزل ابراهیم شدند، ابراهیم گمان کرد که آنها رهگذرند، لذا بهترین غذایی که برای مهمان در نظر داشت مهیا کرد و گوساله ای فربه ذبح و بریان نمود و نزد ایشان نهاد. اما فرشتگان به ظرف غذا دست نبردند، به همین جهت ابراهیم ترسید و از رفتار آنان متحیر شد. اما فرشتگان خدا با معرفی خود ابراهیم را از ترس و نگرانی در آوردند و او را بشارت دادند که: خدا به زودی فرزندی نیکو به تو عنایت خواهد کرد.

ابراهیم علیه السلام که سنین پیری عمر خود را می گذراند و همسری نازا و مسن داشت با ناامیدی پرسید چگونه چنین چیزی ممکن است. در این حال ساره نیز که به سخنان آنان گوش می داد تعجب کرد و گفت: چگونه من فرزند می آورم در حالی که سال های عمرم زیاد شده و شوهری سالخورده دارم.فرشتگان در این حال گفتند: مشیت و اراده خداوند مافوق قواعد طبیعی و سنن عادی است. پس او را مژده دادند که به زودی قوم ستمکار لوط نیز به عذاب گرفتار می شوند.

فرشتگان گفتند: ما به سوی قوم لوط که دعوت پیغمبر خدا را نپذیرفته اند و از مجرمین و مفسدین گشته اند، رهسپاریم. به زودی عذاب دردناک و شکنجه ی سختی به آنان می دهیم و این عقوبت به خاطر جنایاتی که مرتکب شده اند و مفاسدی که عادت کرده اند متوجه آنان می گردد.

اندوه ابراهیم افزایش یافت و درباره قوم به وساطت پرداخت تا مگر بلا را از ایشان به تأخیر افکند و شاید به آنان مهلت بیشتری داده شود. شاید انتظار ابراهیم این بود که مردم سدوم به سوی خدا باز گردند و دست از گناهانی که مرتکب می شدند بشویند و خط عذری بر لوح گناهان خویش کشند و شاید ابراهیم می ترسید که لوط نیز در عذاب گرفتار گردد، زیرا لوط مردی بود که بیزار از اخلاق و رفتار قوم خود است و به همین جهت نباید به او گزندی می رسید و او مستحق عذاب نبود.

لذا فرشتگان خدا به ابراهیم گفتند: آسوده خاطر باش و از اندوه خویش بکاه و به خاطر مردمی که به گناه اصرار می ورزند و به معاصی چنگ زده اند، به درگاه خدا وساطت مکن که ایشان توبه پذیر نیستند. سپس فرستادگان خدا به ابراهیم اطمینان دادند که لوط به عذاب گرفتار نمی شود و صدمه ای نمی بیند و به زودی لوط و بستگانش به جز همسر وی نجات می یابند و همسر لوط نیز به خاطر این که با قوم خود همفکر است و از آنان پیروی می کند به عذاب ایشان گرفتار می گردد.

میهمانان ناخوانده

آنگاه که فرشتگان از ابراهیم علیه السلام جدا شدند به صورت جوانانی خوش صورت به شهر سدوم وارد شدند. هنگام ورود به شهر دوشیزه ای را دیدند که برای بردن آب از منزل خارج شده بود. ایشان از او خواستند آنان را به منزل خود راه دهد و پذیرایی کند. دختر ترسید که از قوم لوط گزندی متوجه میهمانان گردد و او نتواند از آنان حمایت نماید، لذا تصمیم گرفت از پدر خود برای حمایت از ایشان کمک بخواهد، به همین جهت از مسافرین تازه وارد مهلت خواست، تا پیش پدر برود و با او درباره ی آنها مشورت نماید.

دختر نزد پدر شتافت و گفت، پدرجان چند نفر جوان در کنار دروازه شهر شما را می خواهند، من تاکنون خوش صورت تر از آنان ندیده ام و می ترسم قوم شما از وضع آنان مطلع گردند و رسوایی ببار آورند.

پدر، همان لوط پیغمبر بود و این دوشیزه دختر وی، آنچه به طور مسلم می توان درباره ی لوط گفت، این است که از این خبر ناگهانی نگران شد و به همراه دخترش به سوی جوانان شتافت تا از وضع میهمانان ناخوانده مطلع گردد و درباره ی آنان اطلاعات بیشتری به دست آورد و با مشورت با دخترش بهترین راه را برای حفظ و حمایت ایشان انتخاب کند.

شاید لوط در آمادگی برای پذیرش میهمانان تردید داشت و در قبول آنان به میهمانی مردد بود. لذا به فکرش خطور کرد که از آنان عذرخواهی کند و یا آنان را در جریان وضع خطرناک قوم بگذارد تا او را به زحمت نیندازند و به حال خویش واگذارند. ولی کرم و عطوفت لوط به او اجازه این کار را نداد، مروت و مردانگی او را به پیش راند و مشکلات راه را در نظرش هموار ساخت، لذا مخفیانه به استقبال میهمانان خود شتافت.

لوط علیه السلام کوشید تا دور از چشم قوم خود و قبل از این که آنان متعرض میهمانانش شوند و از آمدنشان جلوگیری کنند به میهمانان خویش برسد، زیرا قوم او، لوط را از مراوده با مردم و بیگانگان بر حذر می داشتند و به او گفته بودند که حق ندارد از میهمانی پذیرایی کند و نباید کسی شب وارد منزل او شود. گویا آنها لوط علیه السلام را دردسر بزرگی برای خویش می دانستند و می ترسیدند دعوت او منتشر گردد. ایشان لوط را خطر بزرگی می پنداشتند که از طغیان آن در هراس بودند، در صورتی که لوط فقط دشمن اخلاق و رفتار ناشایست آنان و مخالف مفاسدشان بود.

قوم لوط تمایلی به دختران او ندارند

لوط مخفیانه خود را به میهمانان رساند و با آغوش باز از آنان استقبال کرد و با روی خوش آنان را پذیرفت، سپس آنان را به دنبال خود به سوی خانه فرا خواند. او پیشاپیش آنان، به راه خود ادامه می داد، ولی بیم و نگرانی لحظه ای او را آسوده نمی گذاشت و می ترسید که قوم از ورود میهمانان او با خبر و از وضع آنان آگاه گردند و به سمت او و میهمانانش هجوم برند، در این صورت لوط به تنهایی قدرت دفاع از میهمانان را نداشت و هیچ خویشاونند و یاری هم نداشت که از تجاوز و بی شرمی قوم جلوگیری کنند.

با این که لوط در این افکار غوطه ور بود، میهمانان خود را به منزل خویش برد و در کتمان موضوع کوشید و برای جلوگیری از افشاء خبر، خود نیز از دید مردم پنهان شد، اما متأسفانه همسر لوط که همفکر قوم خود بود، خبر ورود میهمانان جدید را منتشر و قوم را مطلع ساخت.

به دنبال اعلام این خبر، قوم شتابان و با شادی و خرسندی و پای کوبان به طرف منزل لوط روان شدند، لوط چون دید مردم با چنین حرص و ولع و به قصد کار ناشایست با میهمانان او آمده اند، ناگزیر تقوا و پرهیزکاری را به آنان یادآور شد و از آنان خواست تا از کردار ناشایست خود بپرهیزند و از فسق و فحشاء دوری کنند و دست از اعمال زشت خود بشویند. ولی این قوم، جنایتکار و کوته فکر و کافرانی گمراه بودند و به پند و اندرز لوط گوش ندادند و تسلیم رأی وی نشدند، لوط ناچار برای دفاع از میهمانان در منزل را به روی قوم بست، و مانع امیال نامشروع ایشان شد.

آنگاه که لوط علیه السلام دید قوم به نصیحت او گوش نمی دهند و دعوت وی را نمی پذیرند، آنان را به پیروی از قانون طبیعت و سنت خلقت و رابطه با همسرانشان که خدا بر ایشان حلال نموده راهنمایی و ترغیب کرد و به آنان گفت: این عادت ناپسند خود را کنار بگذارید و از کیفر این کردار ناشایست بپرهیزید، ولی سخنان لوط در گوش آنان اثر نکرد و اعتنایی به نصایح او نکردند، بلکه در کار خویش اصرار و اظهار تمایل بیشتری می کردند و به آنچه روح ناپاکشان عادت کرده بود، عشق می ورزیدند و به کار نادرستی که در انجام آن تصمیم گرفته بودند مصّر بودند و حتی هنگامی که لوط دختران خود را به همسری قوم عرضه نمود به او گفتند: ای لوط تو می دانی ما احتیاجی به دختران تو و میلی به زنان خویش نداریم و خود بهتر می دانی که ما برای چه کاری به منزل تو آمده ایم.

جهان برای لوط تنگ آمد و درهای امید به روی او بسته شد و از شدت نگرانی و ناراحتی برای میهمانان خود، مانند داغدیدگان در ماتم فرو رفت. تمام آرزویش این بود که میهمانان خود را از شر قوم خویش نجات دهد، لذا گفت: ای کاش من نیرویی داشتم و می توانستم تجاوز و بی شرمی شما را دفع نمایم و از شر شما در امان باشم و در مقابل شما بایستم. اگر من در بین شما تنها نبودم و دارای اقوام و خویشاوندانی بودم شما را به جای خود می نشاندم و به شما درس عبرتی می دادم.

فرار شبانه لوط و نزول عذاب الهی

با ادامه این وضع، ابری از غم و اندوه بر لوط مستولی شد و آنگاه که از ممانعت قوم مأیوس شد غضبناک گردید و از وقاحت و جسارت آنان به سختی و مشقت افتاد. لوط می دید که به زودی وارد منزلش می شوند و به میهمانان او هجوم می آورند و آبروی او را می برند. لوط پی برد که دیگر نصیحت و پند و اندرز در قوم اثری ندارد و هر راهی که برای ارشاد آنان پیموده سودی نبخشیده است.

آنگاه که فرشتگان نومیدی و غم و اندوه لوط علیه السلام را دیدند، او را دلداری دادند و خاطر او را آسوده کردند و گفتند: ای لوط ما فرستادگان خدای توییم. ما برای نجات تو آمده ایم و می خواهیم دست تجاوز را از سر تو کوتاه کنیم، مطمئن باش که این قوم کافر به تو و ما دسترسی پیدا نمی کنند و به زودی شکست می خورند.

چند لحظه ای نگذشت که ترس و نگرانی بر قوم مستولی شد و در حالی که شدیداً احساس خطر می کردند از اطراف خانه لوط متواری شدند. اندوه لوط زدوده و غم او بر طرف گردید و مورد لطف خدا قرار گرفت و در حالی که شاد و آسوده خاطر بود از نصرت الهی به وجد آمد و به تهدیدهای قوم خود بی اعتنا شد.

هنگامی که تیرگی غم، از وجود لوط علیه السلام بر طرف شد، فرشتگان خدا به لوط دستور دادند که شب هنگام با نزدیکان خود از شهر خارج شود! زیرا خداوند دستور عذاب این قوم ستمگر را صادر کرده و کیفر آنها به زودی فرا می رسد.

سپس فرستادگان خداوند به لوط گفتند: همسر خویش را رها کن تا در شهر بماند، او هم باید به عذاب مردم گرفتار گردد و به سزای کفر و نفاق خود برسد و او را سفارش کردند؛ چون عذاب نازل گردد، صبر را پیشه خود ساز و ثابت قدم باش.

لوط علیه السلام و نزدیکانش  بدون اظهار تأسف برای مردم شهر، از این سرزمین ناپاک بیرون رفتند. سپس زمین لرزید و زیر و رو گشت و بارانی از سنگ های آسمانی بر سر قوم لوط بارید و سرزمینشان ویرانه گردید و خانه هایشان به جرم ستمشان درهم کوبیده شد.

"همانا که در این سرنوشت نشانه ای است (برای مردمی که پند و اندرز بگیرند) و بیشتر این مردم مؤمن نبودند."(شعراء/174)

یادآوری:

1- داستان حضرت لوط از آیات زیر اقتباس گردیده است، سوره اعراف، آیات/80 تا 84؛ سوره نمل، آیات/54 تا 58؛ سوره هود، آیات/77 تا 83؛ سوره عنکبوت، آیات/26 تا 35؛ سوره شعراء، آیات/160 تا 175؛ سوره حجر، آیات/ 57 تا 77؛ سوره صافات، آیات/133 تا 138؛ سوره انعام، آیه/ 86؛ سوره انبیاء، آیات/ 47 تا 75؛ سوره حج، آیات/ 43 تا 44؛ سوره ق، آیات/ 13 تا 14؛ سوره قمر، آیات/ 33 تا 39.

مشهور است که در تمام مدت دعوت لوط تنها دو دخترش به او ایمان آوردند و همسر او و تمامی اهل شهر سدوم کافر بودند و پس از نزول عذاب و ویرانی شهر سدوم، لوط  و دخترانش به صوغر هجرت کردند.

منبع:قصه های قرآن

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

زندگینامه حضرت اسحق(ع)

حضرت اسحاق(ع) از جمله پیامبران مرسل الهى است که از «پدرى هم چون ابراهیم خلیل(ع) و مادرى هم چون ساره» در منطقه فلسطین فعلى به دنیا آمد و در همان جا مى زیست. وى جد بنى اسرائیل است که حضرت جبرئیل(ع) به او بشارت داد که از نسل او، هزار پیامبر به وجود خواهند آمد، که از جمله آنها حضرت موسى(ع) بود. تولد ایشان چند سال بعد از تولد حضرت اسماعیل(ع) رخ داد،. در بعضى از روایات گفته اند پنج سال بعد از اسماعیل(ع) متولد شد. و نیزگفته اند تولد اسماعیل در 90 سالگى ابراهیم(ع) و تولد اسحاق در 120 سالگى(ع) بوده بنابراین 30 سال اختلاف سن داشته اند و اسحاق کوچکتر از اسماعیل بوده است. در هفتمین روز تولدش او را ختنه نمودند. چهره و سیماى وى مانند مادرش ساره بسیار خوش منظر و زیبا بود. به هنگام تولد اسحاق، پدرش یک صد و بیست و مادرش نود سال، سن داشتند.

 

اصل و نسب حضرت اسحاق(ع)

 

در روایات، اسحاق پنج سال کوچک تر از اسماعیل و محل ولادتش شام است. مادرش ساره همسر رسمى ابراهیم و دختر خاله آن حضرت است. داستان بشارت ولادت اسحاق که به وسیله فرشتگان الهى به ساره و ابراهیم داده شد، در چند جاى قرآن ذکر شده است: سوره هاى هود، حجر و ذاریات؛ البته در سوره عنکبوت نیز اشاره اى بدان شده است. و در سوره حجر و ذاریات نیز اسحاق ذکر نشده و تنها نام بشارت به ابراهیم یا بشارت به آمدن فرزندى دانا براى آن حضرت ذکر شده. و از این رو درباره فرزندى که خداوند به آمدنش بشارت داده، اختلاف است و در بعضى روایات، بشارت به آمدن اسماعیل ذکر شده، از این رو برخى گفته اند که این بشارت چندبار اتفاق افتاده است : یک بار به اسماعیل و بار دیگر به اسحاق و شاید سبب آن (چنان که در برخى از روایات هست ) این بوده که خداى تعالى مى خواست این بشارت را ضمن خبرنابودى قوم لوط به ابراهیم بدهد تا تسلیتى براى او باشد، زیرا خبر نابودى ایشان براى ابراهیم خبر ناگوارى بود. به هر حال در خصوص این موضوع، شش آیه در قرآن آمده است. در دو آیه خداوند، ابراهیم(ع) و همسرش ساره را به فرزند پسرى به نام اسحاق بشارت مى دهد. سپس در سه آیه مى فرماید : ما اسحاق را به ابراهیم هدیه کردیم، و در پایان شکر و سپاسگزارى حضرت ابراهیم(ع) را بر نعمت فرزند ذکر نموده است.

 

ابتداء آیاتى که به ابراهیم(ع) و همسرش بشارت فرزند داده اند:

 

1-     بشارت به ابراهیم

 

خداوند می فرماید: « و بشرناه باسحاق» (صافات / 112) ترجمه: و ما او (ابراهیم) را به اسحاق بشارت دادیم. چنان که از کلمه «بشرناه» مشخص است، با ضمیر «ه» اشاره مى فرماید، بشارت دادیم او را بدون این که به نام «او» تصریح نماید. لکن با توجه به آیات قبل که صریحا نام حضرت ابراهیم(ع) را برده است مفسرین مکرم، بدون هیچ تردیدى مقصود از ضمیر «ه» را حضرت ابراهیم(ع) دانسته اند. بنابراین آیه شریفه متضمن بشارت به ولادت اسحاق(ع) است بر حضرت ابراهیم(ع). دو مرتبه از سوى خداوند به حضرت ابراهیم(ع) بشارت به فرزند داده شد. یکى بشارت به اسماعیل(ع) و دوم بشارت به اسحاق(ع). در روایت است که راوى از امام صادق(ع) پرسید : بین دو بشارتى که به ابراهیم(ع) داده شد چند سال فاصله بود؟ حضرت فرمود: بین این دو بشارت پنج سال فاصله شد.

 

2-    بشارت تولد اسحاق به ساره

 

خداوند می فرماید : « وامرأته قائمة فضحکت فبشرناها باسحاق» (هود/ 71) ترجمه: و همسر او (ابراهیم(ع)) ایستاده بود، (ازخوشحالى) خندید (یا، ایستاده بود پس حیض شد) پس او را به اسحاق بشارت دادیم. آیه شریفه متضمن بشارت ولادت حضرت اسحاق(ع) بر ساره همسر ابراهیم(ع) است، که بنابر یک معنا در جمله «فضحکت»، همراه با بشارت لفظى، در عمل هم پیش درآمد و پیش زمینه فرزنددار شدن به ساره داده شد، تا وى به راحتى باور کند، و امیدوار به باردار شدن خود بشود. کلمه «ضحکت» از ماده «ضحک» به فتحه ضا، بمعناى حیض شدن زنان است مؤید این معنا، حرف «فا» بر سر «فبشرناه» است که بشارت، متفرع بر «فضحکت» شده است و معنایش این چنین است: «به مجرد این که حیض شد ما او را به اسحاق بشارت دادیم، و این حیض شدن نشانه اى بود بر این که همسر ابراهیم(ع) زودتر بشارت را باور کند و بپذیرد. و خود این حالت (حیض شدن) معجزه اى بود که دل او را آماده مى کرد به این که به راستى و درستى بشارت فرشتگان اذعان پیدا کند. این نظر ما بود ولى بیشتر مفسرین کلمه «فضحکت» را به کسره ضاء و به معناى خنده گرفته اند، آنگاه اختلاف کرده اند بر این که، آوردن این کلمه چه دخالتى در مطلب داشته و علت خنده ساره چه بوده؟ و توجیهاتى بر علت خنده ساره کرده اند.

 

در سوره هود داستان بشارت به ولادت اسحاق با تفصیل بیشترى ذکر شده که ترجمه آن چنین است: و همانا فرستادگان ما با نوید نزد ابراهیم آمدند و بدو سلام گفتند و او هم سلام گفت و طولى نکشید که گوساله بریانى (براى پذیرایى آنان ) آورد، و چون دید که دستشان به سوى آن دراز نمى شود آن ها را ناآشنا شمرد و ترسى در دلش جاى گرفت، فرستادگان بدو گفتند: نترس که به سوى قوم لوط فرستاده شده ایم، زنش (در آن حال ) ایستاده بود و بخندید، ما(به وسیله همان فرستادگان )آن زن را به اسحاق واز پى او با یعقوب مژده دادیم، زن با تعجب گفت: واى بر من چگونه خواهم زایید با آن که پیرزنى هستم و این شوهرم نیز مردى پیروفرتوت است براستى که این داستان شگفت انگیزى است، بدو گفتند : از کار خدا تعجب مى کنى که رحمت و برکت هاى او بر شما خاندان (شامل ) بوده و براستى که خدا ستوده و بزرگوار است ( هودآیات 69-73).

 

 خداى تعالى چند تن از فرشتگان را - که برخى از مفسران آن ها را نه تا یازده نفر ذکر کرده اند و جبرئیل، میکائیل و اسرافیل نیز از آن ها بودند- مامور نابودى قوم لوط کرد و به آن ها دستور داد که ابتدا نزد ابراهیم بروند و ولادت اسحاق را به وى بشارت دهند و سپس به دنبال ماموریت خویش رهسپار گردند. علت این دستور نیز - طبق برخى از تواریخ - آن بود که ابراهیم بسیار مهمان دوست بود و پیش از این در حدیث کتاب کافى گذشت که هرگاه میهمان نداشت به سراغ او از خانه بیرون مى رفت تا میهمانى بیابد .ناگهان میهمانانى خوش سیما و زیباروى را مشاهده کرد که بروى وارد شدند. ابراهیم خوشحال شد و با خود گفت: باید خدمت کارى اینان را خود انجام دهم. به دنبال این تصمیم برخاست و گوساله اى را - که مطابق برخى از روایات جز آن در خانه اش چیزى نبود- ذبح کرد و پس از بریان کردن براى میهمانان آورد. خود نیز در پیش روى آنان نشست و به خوردن غذا مشغول شد. اماضمن خوردن، متوجه شد که آن ها به غذا دست نمى زنند، از این رو وحشتى در دلش افتاد و چنان که برخى گفته اند و در روایتى هم ذکر شده، ترسید که مبادا آن جوانان نیرومند که شبانه به خانه او آمده اند، قصد آسیب رساندن به او یا دزدى داشته باشند، اما وقتى مشاهده کرد که غذا نمى خورند، دانست که آن ها فرشته اند، ولى ترسید که مبادا براى عذاب قوم او آمده باشند. به هر حال ترس خود را به آنان اظهار کرد. فرشتگان که دانستند ابراهیم از آن ها بیمناک شده، خود را به او معرفى کردند و ترس او را برطرف ساخته و ماموریتشان را به اطلاع وى رسانیدند، سپس مژده ولادت فرزندى دانا را بدو دادند. ابراهیم در کمال تعجب گفت : آیا پس از آن که من پیر شده ام (حجر، آیه 54) وامید فرزند دار شدن در من نیست مرا به فرزندى بشارت مى دهید؟(حجرآیه 54) فرشتگان گفتند : تو را به حق بشارت مى دهیم. ( همان، آیه 55) و این موضوع تحقق خواهد یافت و تو از نا امیدان مباش. ساره ایستاد بود. وقتى این بشارت را شنید، خندید و چنان که در حدیثى از امام باقر(ع ) نقل شده و برخى از مفسران هم گفته اند، خنده اش از تعجب بود که چگونه در جوانى که به امید بچه دار شدن آن ها امید مى رفت، داراى فرزند نشدند و اکنون که به سن پیرى رسیده اند، خداوند بدان ها فرزندى مى دهد، زیرا از سن ساره در آن وقت - به اختلاف روایات - 98 یا 99 سال گذشته و ابراهیم نیز 100 یا 120 ساله بود. ولى فرشتگان گذشته از اسحاق به فرزند او هم - که نامش یعقوب بود - مژده دادند که باقى خواهد ماند و داراى فرزند و نسل خواهد شد. ساره مانند ابراهیم از تعجب گفت : واى بر من چگونه من داراى فرزندى مى شوم با آن که پیرزنى هستم و شوهرم نیز پیرى فرتوت است (هودآیه 72). ساره پس از این بشارت، به اسحاق حامله شد. پس از گذشت دوران آبستنى، اسحاق متولد شد و باگذشتن روزها و شب ها اندک اندک بزرگ شد و رونق تازه اى به زندگى آن ها بخشید.

 

دسته دیگرى از آیات، با کلمه «وهب» دلالت بر فرزندى اسحاق(ع) براى ابراهیم(ع) و ساره مى کند:.

 

3-    هدیه خداوند بر ابراهیم(ع)

 

خداوند می فرماید: « و وهبناله اسحاق» (انعام/84. ) ترجمه: اسحاق را ما به او (ابراهیم (ع)) بخشیدیم.

این آیه به یکى از مواهب خداوند اشاره مى فرماید، که آن موهبت فرزندان صالح و نسل لایق و برومند است که یکى از بزرگترین مواهب الهى محسوب مى شود. علامه طباطبایى (ره) در ذیل تفسیر این آیه شریفه مى فرماید: اسحاق فرزند ابراهیم(ع) و یعقوب فرزند اسحاق(ع) است.

 

از جمله همین دسته آیات، این آیه شریفه است که عین عبارت آیه قبل مى فرماید: «وهبناله اسحاق» (مریم / 49) ترجمه: ما اسحاق را به او (ابراهیم(ع)) بخشیدیم. علامه طباطبایى (ره) ذیل تفسیر این شریفه مى فرماید: بعید نیست این که به جاى بردن نام فرزند دیگر، ابراهیم(ع) (یعنى اسماعیل(ع)) نام یعقوب فرزند اسحاق را برده است، براى این بوده که خواسته است به ادامه شجره نبوت در بنى اسرائیل اشاره کند که جمع کثیرى از دودمان یعقوب(ع) از انبیاء بوده اند.

از جمله همین دسته آیات این کریمه است که مى فرماید: «وهبناله اسحاق و یعقوب نافلة»(انبیاء / 72) ترجمه: ما اسحاق را به وى (ابراهیم(ع)) بخشیدیم، و یعقوب (فرزند اسحاق را بر او افزودیم. این آیه کریمه نیز با صراحت مى رساند که اسحاق(ع) فرزند حضرت ابراهیم(ع) و یعقوب نوه او است چنان که آیات دیگر نیز عینا این مطلب را دلالت مى کرد. نافلة در لغت به معناى: مستحبات عبادات، پسر اولاد (نوه)، غنیمت و عطایا آمده است. علامه طباطبایى (ره) نیز مى فرماید: کلمه نافله به معناى، عطیه است.

 

4-     سپاسگزارى ابراهیم(ع) از خداوند

 

اما آخرین آیه در این بحث، آیه اى است که حمد و ثناى ابراهیم(ع) بر مواهب و عطایاى الهى را ذکر مى کند، و مى فرماید: حمد خداى را که در پیرى (وکهولت سن که امیدى به فرزنددار شدن نبود) اسماعیل و اسحاق را به من بخشید. خداوند می فرماید: « الحمدالله الذى وهب لى على الکبر اسماعیل و اسحاق» (ابراهیم / 39) حمد خداى را که در پیرى اسماعیل و اسحاق را به من بخشید. ترجمه: حمد و ثناى خداى را که در پیرى (وکهولت سن) اسماعیل و اسحاق را به من بخشید. این آیه کریمه نقل مى نماید شکر نعمتهاى خداوند را که یکى از مهمترین آنها در حق ابراهیم(ع) همان صاحب دو فرزند برومند شدن به نام اسماعیل و اسحاق است آن هم در سن پیرى (و در عین ناباورى). علامه طباطبایى (ره) مى فرماید: این جمله «الحمدالله الذى» به منزله، جمله معترضه است که در وسط دعاى آن جناب قرار گرفته است. و علت گفتن این جمله معترضه در وسط دعا این بوده که ایشان در ضمن خواسته هایش، ناگهان به یاد عظمت نعمتى که خدا به وى ارزانى داشته افتاده آنهم بدین شکل که، بعد از آن که همه اسباب عادى فرزنددار شدن منتفى بوده، به وى دو فرزند صالح چون اسماعیل(ع) و اسحاق(ع) داده است، و (معتقد است) اگر چنین عنایتى خداوند به وى فرموده به خاطر استجابت دعایش بود. ابراهیم(ع) در بین دعایش وقتى به یاد این نعمت عظیم مى افتد، ناگهان رشته دعا را رها نموده، به شکر خدا مى پردازد و خداى را بر استجابت دعایش ثنا مى گوید. این الگوى نیکوى است که :

 اولا، انسان از دعا به عنوان یکى از عوامل پیش برنده آمال، آرزوها و نیازهایش به جا استفاده نماید.

ثانیا ، همیشه هم و غمش را نداشته هایش پر نکند، بلکه گاهى توجه به سرمایه هاى خدادادى داشته باشد و شکر آنها را به جا آورد و قدردان آنها باشد، به عبارت دیگر قبل از آن که بگوید خدایا این نصفه لیوان را پرآب نما، خوب است که خداوند را به خاطر آن نصف لیوان آب سپاسگزار باشد، سپس تقاضاى پر شدن نصف دیگر را نماید، این الگوى نیکویى است که در خواستن ها از خداوند متعال باید رعایت نمود. این روحیه و این رویه انسان را از غفلت نسبت به نعمتهاى موجود و نیز از کفران نعمتها و نیز از یأس و ناامیدى نسبت به حال و آینده نجات مى دهد به علاوه امید به آینده با توجه و عنایت به سرمایه هاى موجود برایش حاصل مى شود.

 

 

سرگذشت و پایان عمر اسحاق پیامبر (ع)

 

اسحاق دومین فرزند ابراهیم ـ علیه السلام ـ بود، مادرش ساره نام داشت، ابراهیم و ساره هر دو پیر شده بودند، و امید داشتن فرزند نداشتند، ابراهیم ـ علیه السلام ـ همواره دعا میکرد که خداوند فرزند صالحی به او بدهد، سرانجام خداوند لطف کرد و فرشتگان الهی تولد اسحاق ـ علیه السلام ـ را به ابراهیم ـ علیه السلام ـ بشارت دادند. سرانجام با تولد این نوگل زیبا، فصل جدیدی در زندگی ابراهیم ـ علیه السلام ـ و ساره به وجود آمد. در قرآن هفده بار سخن از اسحاق ـ علیه السلام ـ به میان آمده، و او را به عنوان عبد صالح خدا، پیامبر شایسته، دارای روش ارجمند یاد شده است، برنامه او همان برنامه پدرش ابراهیم ـ علیه السلام ـ بود، حضرت یوسف ـ علیه السلام ـ در زندان، برنامه خود را براساس پیروی از آیین پدرانش دانسته و میگوید: «و اتبعت مله آبائی إبراهیم و إسحاق و یعقوب؛ من از آیین پدرانم ابراهیم و اسحاق و یعقوب پیروی کردم» (یوسف، 38). حضرت اسحاق ـ علیه السلام ـ هنگام بلوغ با دختری در سرزمین بابل به نام بقا خواهر یکی از شخصیتهای آن دیار به نام لابان ازدواج کرد، و در چهل سالگی از طرف پدرش ابراهیم به عنوان تبلیغ و ارشاد مردم کنعان و فلسطین مأمور شد، آنها را به سوی خدای یکتا فراخواند، سرانجام در شام سکونت نمود، و هم چنان به مسؤولیت مهم ارشاد اشتغال داشت. پس از درگذشت اسماعیل(ع) به نبوت رسید، و به سن یکصد و هشتاد سالگى رحلت نمود و در جوار قبر پدرش حضرت ابراهیم(ع) در قدس شریف مدفون گشت. اما در نقل دیگر در مورد آن جناب آمده است: اسحاق، با «رفقا» دختر «بتویل» ازدواج کرد که از وى در سن شصت سالگى صاحب دو فرزند به نامهاى «عیص» و «یعقوب» شد.

 عیص که بزرگتر از یعقوب بود با دختر عمویش بنام «نسمه» ازدواج کرد که از وى «روم بن عیص» به دنیا که تمام زردپوستان از نسل او مى باشند.

 یعقوب (اسرائیل) با دختردایى خود بنام «لیا»، دختر «لبان بن بتویل» ازدواج نمود که حاصل این ازدواج فرزند انى بنامهاى «روبیل، شمعون، لاوى، یهودا، زبالون، لشحر یا یشحر» بود، سپس «لیا» فوت نمود، یعقوب با خواهر او «راحیل» ازدواج کرد که از او «یوسف و بنیامین» متولد شد (بنیامین در عربى، شداد خوانده مى شود). اسحاق به سن یکصد و شصت سالگى فوت نمود و در جوار پدرش دفن شد. به هر حال بیشتر مورخان عمر اسحاق را 180 سال نوشته اند، ولى ابن اثیر عمر ایشان را 160 سال ذکر کرده است. مرقد مطهرش در شهر قدس خلیل در نزدیک مرقد مطهر پدرش حضرت ابراهیم ـ علیه السلام ـ قرار گرفته است او دارای فرزندانی بود که برجستهترین آنها حضرت یعقوب ـ علیه السلام ـ پدر حضرت یوسف ـ علیه السلام ـ است که داستانش بعدا خاطر نشان میشود.

  

 بر گرفته از :

 تاریخ انبیاء، حسین عمادزاده‏، ص 316- 317

  ترجمه المیزان ج 14 ص 81، ص 428، ج 7 ص 337، ج 12 ص 112، ج 10 ص 482، ج 17 ص 236

 برگزیده تفسیرنمونه ج 2 ص 54، ج 1 ص 125، ص 617

سیمای الگویی پیامبران در قرآن کریم، نوشته عین الله ارشادی

  تاریخ انبیاء، نوشته رسولی محلاتی

سایت اندیشه قم، مقاله پایان عمر اسماعیل (ع) و اسحاق (ع))

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

زندگینامه حضرت اسماعیل (ع)

زندگی حضرت اسماعیل(علیه السلام)
زندگی حضرت اسماعیل(علیه السلام)

نویسنده: محمد خراسانى
اسماعیل(علیه السلام): فرزند بزرگ ابراهیم(علیه السلام)، نیاى عرب حجاز[1] و جدّ اعلاى پیامبر خاتم(صلى الله علیه وآله)[2]، از پیامبران الهى و ملقّب به ذبیح اللّه
اسماعیل واژه‌اى غیر عربى و معرّبِ «اشمائیل» در سریانى است و از همین راه به عربى وارد شده[3] و اصل آن واژه عبرى «یشمَع» <[به معناى یَسمَع] و «أیل» [به معناى اللّه ]بوده و بر اساس لغت مصریان «اسماعین» خوانده شده‌است.[4] در سبب این نامگذارى گفته‌اند: ابراهیم* هنگام درخواست فرزند از خدا دو کلمه اشمع و ایل به معناى «خدایا دعایم را اجابت کن» را به‌کار برد و چون خداوند به او فرزند داد او را به‌همان جمله نامید.[5] مطیع خدا، یا هدیه الهى نیز معانى دیگرى است که براى آن گفته‌اند; ولى این دو معنا دور از حقیقت دانسته شده است.[6] بر پایه نقل تورات فرشته‌اى به هاجر* گفت: به‌زودى داراى پسر مى‌شوى. نام او را اسماعیل بگذار، زیرا خداوند دعاى تو را شنید.[7]
جدّ نهم اسماعیل نوح(علیه السلام)[8]، مادرش هاجر، بانویى مصرى[9] و کنیز ساره همسر دیگر ابراهیم بود. چون ساره نازا بود هاجر را به همسرى ابراهیم داد تا از او داراى فرزند شود.[10] ابراهیم هنگام ولادت اسماعیل 86‌، 87‌، 90، 99 یا 117 سال داشت.[11] برخى اسماعیل را نیاى همه عرب دانسته‌اند[12]; ولى مشهور نسب شناسان او را پدر عرب حجاز مى‌دانند که عرب «مُسْتَعْرِبَه» گفته مى‌شوند، زیرا عرب «عاربه» که عمالقه و جُرْهُم از آنان بودند پیش از اسماعیل مى‌زیستند.[13] اسماعیل ابتدا با دخترى از جُرْهُم ازدواج کرد و پس از مدتى وى را به سفارش ابراهیم که رفتار او را نپسندیده بود طلاق داد و دختر مضاضِ جُرهُمى را به ازدواج خود درآورد و از او داراى 12 یا 13 پسر شد.[14] وى 4 زن دیگر را به همسرى گرفت و از هریک داراى 4 پسر شد. فرزندان اسماعیل تا زمان عدنان‌بن‌داود پیوسته از بزرگان و والیان امر و حافظان[15] کعبه بودند، امور دینى و حجّ را براى مردم اقامه مى‌کردند و هرگز بت نپرستیدند.[16] به گزارش روایات و تاریخ، اسماعیل داراى شانه‌هایى پهن، قامتى بلند، انگشتانى نیرومند و بینى کشیده‌اى بود، با دشمنان خدا به شدّت مى‌جنگید، در راه خدا از سرزنش دیگران هراسى نداشت و به وعده خود عمل مى‌کرد[17]، طبعى کریم و خلقى نیکو داشت[18]، بر کعبه پرده آویخت، عمامه بر سر نهاد و حاجیان را طعام داد[19] و زبان عربى را از قبایل جُرْهُم آموخت; ولى اوّل کسى بود که به عربى فصیح سخن گفت.[20] از رسول اکرم(صلى الله علیه وآله)در فضیلت وى نقل شده که خداوند از فرزندان ابراهیم، اسماعیل را‌برگزید.[21]
واژه اسماعیل 12 بار در قرآن آمده و به نظر بیشتر مفسران، چون طبرى، طبرسى، فخررازى و سیوطى[22] اسماعیل صادق الوعد در آیات 54‌ـ‌55 مریم/19 مانند سایر موارد همان اسماعیل پسر ابراهیم(علیهما السلام) است:«واذکُر فِى الکِتـبِ اِسمـعیلَ اِنَّهُ کانَ صادِقَ الوَعدِ وکانَ رَسولاً نَبیـّا * وکانَ یَأمُرُ اَهلَهُ بِالصَّلوةِ والزَّکوةِ وکانَ عِندَ رَبِّهِ مَرضیـّا» (‌=>‌اسماعیل صادق الوعد); همچنین در آیه «واِسمـعیلَ واِدریسَ وذَا الکِفلِ کُلٌّ مِنَ الصّـبِرین» (انبیاء/21،85) از اسماعیل فرزند ابراهیم با وصف «صابر» یاد شده است که به نظر برخى مقصود صبر بر ذبح است.[23] افزون بر این آیات، به نظر بیشتر مفسران، آیات 101‌ـ‌107 صافّات/37 که به داستان ذبح فرزند ابراهیم(علیه السلام)پرداخته نیز درباره اسماعیل(علیه السلام)است.[24]

اسماعیل در تورات:

تورات ماجراى اسماعیل را چنین گزارش کرده است: چون ابراهیم از سارا صاحب فرزندى نشد به پیشنهاد او با کنیزش هاجر ازدواج کرد و خداوند در سن 86 سالگى از هاجر فرزندى به او عطا کرد و او را اسماعیل نام نهادند. به سبب تولد اسماعیل سارا به کنیز خود حسد ورزید و از ابراهیم خواست هاجر و فرزندش را از خود دور کند. هاجر فرزند خود را برداشت و روانه مصر گردید در میان راه گرفتار گرما و تشنگى شدیدى شدند و فرزند خود‌را در حال مرگ دید; ولى به‌صورت معجزه آسایى نجات یافتند و در بیابانى به نام «پاران» سکونت‌یافتند. پس از مدتى اسماعیل صیادى قوى بازو گردید و با دخترى مصرى ازدواج کرد و از او داراى 12 پسر شد که هر یک رئیس یکى از طوایف عرب گردید; همچنین خداوند به اسماعیل دخترى داد که به همسرى پسر عموى خود «عیصو» درآمد.[25]

هاجر و اسماعیل در مکه:

با ولادت اسماعیل، ساره سخت اندوهگین شد.[26] گفته‌اند: اسحاق در سه سالگى کنار پدر بود، که اسماعیل نزد آنان آمد و ابراهیم او را به جاى اسحاق نشاند.[27] نیز نقل شده است که اسماعیل در دویدن از اسح*اق پیشى گرفت. ابراهیم او را در آغوش فشرد و اسحاق را در کنار خود جاى داد. ساره ناراحت شد و گفت: هاجر و فرزندش را از من دور کن.[28] ابراهیم، اسماعیل و مادرش را به فرمان خدا با راهنمایى جبرئیل در مکه ساکن ساخت.[29] در بازگشت، کنار کوه «کداء» (در ذى طوى) به آنان رو‌کرد و خطاب به خداوند گفت: پروردگارا برخى از فرزندان خود را در درّه‌اى بى‌کشت، سکونت دادم تا نماز را بر پا دارند. از تو مى‌خواهم تا دلهاى مردم را به سوى آنان گرایش داده، از محصولات، آنان را روزى دهى: «رَبَّنا اِنّى اَسکَنتُ مِن ذُرِّیَّتى بِواد غَیرِ ذى زَرع عِندَ بَیتِکَ المُحَرَّمِ رَبَّنا لِیُقیمُوا الصَّلوةَ فَاجعَل اَفـِدَةً مِنَ النّاسِ تَهوى اِلَیهِم وارزُقهُم مِنَ الثَّمَرتِ لَعَلَّهُم یَشکُرون» (ابراهیم/14،37)[30] و در بازگشت[31] با خداوند مناجات کرد و او را به پنهان و آشکار خود آگاه دانست: «رَبَّنا اِنَّکَ تَعلَمُ ما نُخفى وما نُعلِنُ وما یَخفى عَلَى اللّهِ مِن شَىء فِى الاَرضِ ولا فِى السَّماء». (ابراهیم/14،38)
بعضى روایات انگیزه این هجرت را ذبح اسماعیل مى‌داند.[32] بعدها نیز ابراهیم بر اقامت اسماعیل در کنار بیت سفارش کرد تا به مردم حجّ و مناسکشان را بیاموزد و وى را از فزونى و نیکى نسلش خبر داد.[33] طبق برخى روایات انتقال اسماعیل به مک*ه در سن دو سالگى بوده است.[34]
هاجر و اسماعیل در آن سرزمین بى‌آب و کشت و وحشتزا ماندند. هاجر در پى آب متوجه کوه‌صف*ا و سپس کوه مرو*ه شد. این آمد و شد 7 بار تکرار شد و در هر بار در وادى صفا سرابى مى‌دید[35] و صدایى از سوى صفا و مروه مى‌شنید.[36] بار هفتم که به سوى فرزندش بازگشت در محل کنونى چاه زمزم آبى در زیر پا[37] یا دست[38] کودکش جارى دید و به نقلى در کنار اسماعیل پرنده‌اى با‌پایش زمین را کنکاش مى‌کرد که ناگاه آب بیرون‌آمد.[39] پس از مدتى به برکت جوشش آب گروهى جُرْهُمى که از نزدیکى آنجا مى‌گذشتند پس از آگاهى از وجود چشمه، با اجازه از هاجر در آن مکان اقامت‌گزیدند.[40]
ابراهیم که براى دیدار همسر و فرزندش پیوسته به آنجا مى‌رفت[41]، در سومین بار با دیدن جمعیت انبوه در اطراف آنان بسیار شادمان شد.[42] به نقلى هنگامى که ابراهیم آمد هاجر از دنیا رفته بود. عمر اسماعیل را هنگام وفات مادرش 20‌سال ذکر کرده‌اند.[43]

نقش اسماعیل در بناى کعبه:

خداوند به ابراهیم فرمان داد تا کعبه را بنا کند و از اسماعیل یارى گیرد. به وسیله جبرئیل، سکینه[44] که باد نیکویى است یا ابرى که سایه افکنده بود، محدوده بیت را مشخص کرد: «واِذ بَوَّأنا لاِِبرهیمَ مَکانَ البَیتِ» (حجّ/22،26) ابراهیم و اسماعیل به ساختن کعب*ه پرداختند. اسماعیل سنگ مى‌آورد و ابراهیم بنا مى‌کرد.[45] هنگام بالا بردن پایه‌هاى خانه دست به دعا برداشته از خدا خواستند این عمل را از آنان بپذیرد و آنان را تسلیم خود سازد و از نسل آنها امتى فرمانبردار خدا پدید آورد; همچنین از میان آنها پیامبرى برانگیزد تا آیات خدا را بر آنان بخواند و کتاب و حکمت به آنان بیاموزد و پاکشان سازد: «رَبَّنا تَقَبَّل مِنّا اِنَّکَ اَنتَ السَّمیعُ العَلیم * رَبَّنا واجعَلنا مُسلِمَینِ لَکَ ومِن ذُرِّیَّتِنا اُمَّةً مُسلِمَةً لَکَ واَرِنا مَناسِکَنا وتُب عَلَینا اِنَّکَ اَنتَ التَّوّابُ الرَّحیم * رَبَّنا وابعَث فیهِم رَسولاً مِنهُم یَتلوا عَلَیهِم ءایـتِکَ ویُعَلِّمُهُمُ الکِتـبَ والحِکمَةَ ویُزَکّیهِم اِنَّکَ اَنتَ العَزیزُ الحَکیم» (بقره/2، 127‌ـ‌129) مقصود از بعثت پیامبرى از فرزندان ابراهیم در آیه، پیامبر خاتم(صلى الله علیه وآله)است و بر همین اساس، به نقلى رسول اکرم وجود خود را اجابت خواسته پدرش ابراهیم مى‌دانست.[46]
خداوند افزون بر بناى کعبه، ابراهیم و اسماعیل را به تطهیر آن نیز فرمان داده است. مقصود از تطهیر ممکن است پاک کردن از بتان، شرک و نجاسات یا بنیاد نهادن آن بر طهارت و پاکى باشد.[47]
چون دیوار کعبه را تا جایگاه حَجَر* بالا بردند، ابراهیم از اسماعیل خواست سنگ زیبایى پیدا کند تا در آنجا قرار دهد. پس از آنکه اسماعیل دو بار سنگى آورد و ابراهیم آن را نپسندید، جبرئیل سنگى سیاه فرود آورد و در جایگاهش قرار داد.[48] بر پایه روایات، خداوند به پاداش بناى کعبه، اسب را به ابراهیم و اسماعیل عطا کرد.[49] تا آن زمان اسبان عربى وحشى بودند. خداوند به او فرمود: به تو گنجى داده‌ام که به هیچ کس نداده‌ام، پس ابراهیم و اسماعیل به منطقه اجیاد رفته و اسبان را طلبیدند. در سرزمین عرب همه اسبان حاضر و رام آنان شدند.[50]

ذبح اسماعیل:

خداوند ابراهیم را به داشتن فرزندى بردبار مژده داد. پس از آنکه فرزند به حدّ کار و تلاش رسید، ابراهیم او را از رؤیاى خود درباره ذبح وى خبر داد و نظرش را جویا شد. فرزند بى‌درنگ پدر را به امتثال فرمان ذبح فراخواند. هنگامى که هر دو براى امتثال آن آماده شدند و فرزند را براى ذبح بر پیشانى افکند از سوى خدا ندا آمد: اى ابراهیم به رؤیاى خود حقیقت دادى و آن آزمایشى روشن براى تو بود و فرزند تو را به ذبحى بزرگ باز خریدیم: «فَبَشَّرنـهُ بِغُلـم حَلیم * فَلَمّا بَلَغَ مَعَهُ السَّعىَ قالَ یـبُنَىَّ اِنّى اَرى فِى المَنامِ اَنّى اَذبَحُکَ فَانظُر ماذا تَرى قالَ یـاَبَتِ افعَل ما تُؤمَرُ سَتَجِدُنى اِن شاءَ اللّهُ مِنَ الصّـبِرین * فَلَمّا اَسلَما وتَلَّهُ لِلجَبین * ونـدَینـهُ اَن یـاِبرهیم * قَد صَدَّقتَ الرُّءیا اِنّا کَذلِکَ نَجزِى المُحسِنین * اِنَّ هـذا لَهُوَ البَلـؤُا المُبین * وفَدَینـهُ بِذِبح عَظیم». (صافّات/37، 101‌ـ‌107)
در قرآن از اسماعیل به ذبیح یاد نشده است. یهودیان بر پایه نقل تورات برآن‌اند که ذبیح، اسحاق بوده است. برخى از مفسران و مورخان مسلمان نیز بر پایه روایاتى اسحاق را ذبیح دانسته و آن را به چند تن از صحابه و تابعان نسبت داده‌اند[51]; اما بیشتر آنان ادّعاى یهود را به سبب حسادت نسبت به عرب و پیامبر اکرم دانسته و با تمسک به دلایل ذیل بر آن‌اند که ذبیح اسماعیل است: خداوند پس از بشارتِ همسر ابراهیم به داشتن فرزندى به نام اسحاق وى را به آمدن یعقوب پس از اسحاق بشارت داد: «فَبَشَّرنـها بِاِسحـقَ ومِن وراءِ اِسحـقَ یَعقوب» (هود/11،71) و بشارت به آمدن یعقوب پس از اسحاق نشان از زنده ماندن و صاحب نسل شدن اسحاق است و این با فرمان ذبح او در کودکى سازگار نیست. بشارت به اسحاق در آیه 112 صافّات/37 که پس از بیان داستان ذبح آمده نیز تأییدى است بر اینکه مراد از ذبیح همان «غلام‌حلیم» در آیه «فَبَشَّرنـهُ بِغُلـم حَلیم» (صافّات/37،101) است که بر اسماعیل منطبق است.[52] سکونت دادن اسماعیل در سرزمین تهامه و بناى کعبه و تشریع اعمال حجّ (طواف، سعى، قربانى) که حاکى از رنجهاى اسماعیل و مادرش در راه خداست، تأییدى دیگر بر مطلب است.[53] از سویى وصف کردن اسماعیل به صبر: «واِسمـعیلَ واِدریسَ وذَا الکِفلِ کُلٌّ مِنَ الصّـبِرین» (انبیاء/21،85) نشان شکیبایى اسماعیل بر ذبح دانسته شده است[54]; همچنین وصف «صادق الوعد» براى او: «اِنَّهُ کانَ صادِقَ الوَعدِ» (مریم/19،54)[55] ممکن است به سبب وعده او به صبر بر ذبح باشد. از سویى اگر فرمان ذبح در حجاز باشد ذبیح اسماعیل است، چون اسحاق به حجاز نیامد، و اگر در شام باشد ذبیح اسحاق است، چون اسماعیل پس از انتقال به مکه به شام نرفت[56] و وجود قربانگاه در حجاز و نه شام ذبیح‌بودن اسماعیل را تأیید مى‌کند.[57]
ابن‌کثیر برخى از مسلمانان همرأى یهود را متأثر از روایات تحریف شده آنان مى‌داند و مى‌گوید: در روایتى یهودى، ابراهیم مأمور به ذبح فرزند وحید (یگانه) خود شد و نسخه‌اى از تورات او را مأمور به ذبح فرزند بکر (اولین) خود مى‌داند; ولى مصداق آن را به سبب تحریف، اسحاق گفته است.[58] از سویى تورات ولادت اسماعیل را در 86 سالگى و ولادت اسحاق را در 100 سالگى ابراهیم مى‌داند، بنابراین، اسماعیل پیش از اسحاق یگانه فرزند و هم اوّلین فرزند بوده; نه‌اسحاق.[59]
علامه طباطبایى روایاتى که ذبیح را اسحاق مى‌داند به سبب مخالفت با قرآن مردود دانسته است.[60] برخى مفسران هیچ یک از دو قول را ترجیح نداده و برخى در جمع بین روایات احتمال داده‌اند ابراهیم یک بار به ذبح اسحاق و بار دیگر به ذبح اسماعیل تقرّب جسته است[61] یا آنکه چون اسحاق آرزو مى‌کرد ذبیح باشد تا به مرتبه ثواب اسماعیل برسد، خداوند که صدق او را مى‌دانست در میان فرشتگان وى را ذبیح نامید.[62]
سرّ فرمان خداوند به ذبح اسماعیل را علاقه فراوان ابراهیم به وى دانسته‌اند که خدا از این راه او را آزمود تا موانع خلّت را از میان خود و خلیلش بردارد و نیز گفته‌اند: ابراهیم پس از بشارت به فرزند نذر کرد او را براى خدا قربانى کند. چون فرزندش به حد «سعى» (13 سال)[63]رسید، خدا در رؤیا به او فرمان داد تا به نذر خود وفا کند[64] و با این فرمان مرتبه فرمانبرى ابراهیم را نشان داد و او را الگویى براى تقرب به خدا قرار داد[65] و چون آمادگى او و فرزندش را در این آزمون بزرگ دید، گوسفندى را فداى اسماعیل کرد.[66] در این حال جبرئیل، ابراهیم و اسماعیل تکبیر گفتند و تکبیرات روز عید سنتى از آن است.[67] در برخى روایات نقل شده که خداوند ابراهیم را به جاى جزع بر ذبح فرزند خود به جزع بر شهادت امام حسین(علیه السلام)فرا خواند و اگر حیوانى گرامى‌تر از گوسفند بود خداوند آن را فداى اسماعیل مى‌کرد.[68]
مکان و زمان قربانى را سرزمین منا و روز دهم ذیحجه نزدیک جمره وُسْطا مى‌دانند.[69] اسماعیل به هنگام قربانى پیراهنى سفید بر تن داشت[70] و شیطان چندین بار ظاهر شد و بسیار تلاش کرد تا او و ابراهیم و هاجر را از امتثال فرمان خدا باز دارد; اما با ایمان و پایدارى آنان روبه‌رو شد و ابراهیم هر بار او را با 7 سنگ از خود‌راند.[71]

صفات و مقام اسماعیل(علیه السلام):

در قرآن کریم هم اوصاف ویژه اسماعیل(علیه السلام) و هم اوصاف مشترک آن حضرت با دیگر پیامبران چنین بازگو شده‌است:
1. موهبت خاص الهى:
ابراهیم پس از اجابت درخواست موهبت فرزند: «رَبِّ هَب لى مِنَ الصّــلِحین» (صافّات/37،100)، خدا را که با وجود سالخوردگى، اسماعیل و اسحاق را به وى بخشید، سپاس مى‌گوید: «اَلحَمدُ لِلّهِ الَّذى وَهَبَ لى عَلَى الکِبَرِ اِسمـعیلَ واِسحـقَ اِنَّ رَبّى لَسَمیعُ الدُّعاء» (ابراهیم/14،39)
2. بردبارى:
ویژگى حلم تنها براى اسماعیل و ابراهیم به‌کار رفته است: «فَبَشَّرنـهُ بِغُلـم حَلیم» (صافّات/37،101)، «اِنَّ اِبرهیمَ لَحَلیمٌ اَوّاهٌ مُنیب» (هود/11،75)
روایات فراوانى بشارت به غلام حلیم را مژده به تولد اسماعیل دانسته است. همراه شدن دو‌ویژگى حلم با جوانى در اسماعیل از امتیازات برجسته وى دانسته شده است، زیرا این دو معمولا با هم جمع نمى‌شوند.[72]
3. صبر و شکیبایى:
در آیه 85 انبیاء/21 از اسماعیل و ذوالکفل با صفت صبر و شکیبایى یاد‌شده است[73]: «واِسمـعیلَ واِدریسَ وذَا الکِفلِ کُلٌّ مِنَ الصّـبِرین». به گفته برخى مراد از صابر‌بودن اسماعیل، بردبارى او بر ذبح[74] یا استقامت او در سرزمینى بدون کشت و پرداختن به بناى کعبه است.[75]
4. نیکى و نیکوکارى:
«واذکُر اِسمـعیلَ والیَسَعَ وذَا الکِفلِ کُلٌّ مِنَ الاَخیار= و اسماعیل و یسع و ذوالکفل را یادآور [که]همه از نیکان‌اند». (ص/38،48)
5. وفا کننده به وعده:
«واذکُر فِى الکِتـبِ اِسمـعیلَ اِنَّهُ کانَ صادِقَ الوَعدِ= و در این کتاب از اسماعیل یاد کن، زیرا او درست وعده بود». (مریم/19،54) مقصود وعده میان اسماعیل و خدا، یا وعده به صبر بر ذبح (صافّات/37،102) است.[76] نیز گفته‌اند: وى براى شخصى که وعده دیدار داده بود مدتى طولانى صبر کرد.[77]
6. امر کننده به نماز و زکات:
«وکانَ یَأمُرُ اَهلَهُ بِالصَّلوةِ والزَّکوةِ= و خاندان خود را به نماز و زکات فرمان مى‌داد».(مریم/19،55)
7. مرضىّ پروردگار:
«وکانَ عِندَ رَبِّهِ مَرضیـّا= و همواره نزد پروردگارش پسندیده بود». (مریم/19،55) به نظر مى‌رسد این جمله نهایت مدح باشد، زیرا کسى «مرضىّ» خداست که در هر طاعتى به بالاترین درجه آن نایل شود.
8. مشمول نعمت ویژه:
«واذکُر فِى الکِتـبِ اِسمـعیلَ ... اُولـئِکَ الَّذینَ اَنعَمَ اللّهُ عَلَیهِم مِنَ النَّبیّینَ= و در این کتاب از اسماعیل یاد کن ... آنان <[از جمله اسماعیل] کسانى از پیامبران بودند که خداوند برایشان نعمت ارزانى‌داشت». (مریم/19،54‌ـ‌58) مقصود از نعمت، نبوت، ثواب و سایر نعمتهاى دینى و دنیوى است.[78]
9. خاضع در برابر آیات خدا:
«واذکُر فِى الکِتـبِ اِسمـعیلَ ... اِذا تُتلى عَلَیهِم ءایـتُ الرَّحمـنِ خَرّوا سُجَّدًا وبُکیـّا‌...= و در این کتاب از اسماعیل یاد کن ... و هرگاه آیات خداى رحمان بر ایشان خوانده مى‌شد سجده کنان و گریان به خاک مى‌افتادند». (مریم/19،54‌ـ‌58)
10. برخودار از رحمت خاص الهى:
«واِسمـعیلَ واِدریسَ و ذَا الکِفلِ ... واَدخَلنـهُم فى رَحمَتِنا= و اسماعیل و ادریس و ذوالکفل ... آنان را در رحمت [خاص] خود داخل کردیم». (انبیاء/21،85‌ـ‌86)
11. شایسته:
«واِسمـعیلَ و اِدریسَ و ذَا الکِفلِ ... اِنَّهُم مِنَ الصّــلِحین= و اسماعیل و ادریس و ذوالکفل‌ایشان از شایستگان بودند». (انبیاء/21،85‌ـ‌86)
12. هدایت یافته و الگوى هدایت:
«واِسمـعیلَ والیَسَعَ ویونُسَ ولوطـًا ... اُولـئِکَ الَّذینَ هَدَى اللّهُ فَبِهُدهُمُ اقتَدِهُ= و اسماعیل و یَسَع و یونس و لوط ... اینان کسانى هستند که خدا هدایتشان کرده، پس به هدایت آنان اقتدا‌کن». (انعام/6،86‌ـ‌90) خداوند آنان را به توحید[79] یا به صبر هدایت کرده[80] و اقتداى پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله)به هدایت پیامبران پیشین در توحید و تنزیه پروردگار، اخلاق نیکو و برجسته، از جمله صبر بر اذیت جاهلان یا اقتدا به شرایع آنان به جز احکامِ ویژه شریعت اسلام است.[81]
13. پیامبرى و دریافت وحى:
«واَوحَینا اِلى اِبرهیمَ واِسمـعِیلَ و‌...= و به ابراهیم و اسماعیل و‌... وحى کردیم» (نساء/4،163)،«اُولـئِکَ الَّذینَ ءاتَینـهُمُ الکِتـبَ= آنان [از‌جمله اسماعیل] کسانى بودند که به ایشان کتاب دادیم». (انعام/6،89) به نظر علامه طباطبایى، مراد از کتاب تنها نوشتار نیست، بلکه در قرآن بر وحى به پیامبران، به ویژه اگر در بردارنده شریعت باشد، کتاب اطلاق شده است[82]; نیز گفته‌اند: مراد از کتاب دانش گسترده است.[83]
14. داورى:
«اُولـئِکَ الَّذینَ ءاتَینـهُمُ الکِتـبَ والحُکمَ...». (انعام/6،89) خداوند آنان را حاکم بر مردم و حکمشان را نافذ قرار داد.[84]
15. برترى بر جهانیان:
«واِسمـعیلَ والیَسَعَ ویونُسَ ولوطـًا وکُلاًّ فَضَّلنا عَلَى العــلَمین» (انعام/6،86); یعنى خداوند آنان را بر‌اساس مقام دریافت بىواسطه هدایت ویژه الهى، بر مردم عصر خویش مقدم داشته است.[85]
16. وصىّ‌ابراهیم:
بر پایه برخى روایات هنگام وفات ابراهیم(علیه السلام) خداوند به او فرمان داد نور و حکمت الهى و میراث پیامبران را به اسماعیل بسپارد و او اسماعیل را وصىّ خود قرار داد.[86] طبق برخى روایات، اسماعیل خود را در موسم حجّ براى پذیرایى از ابراهیم آماده مى‌ساخت که جبرئیل او را به وفات پدر تعزیت گفت.[87] در روایتى نیز مرگ اسماعیل قبل از وفات ابراهیم دانسته شده; ولى این گفته با عمر 120 سال و وصیت ابراهیم به او که روایات و تاریخ گزارش مى‌کند سازگار نیست.[88] بنا به گزارش تورات پیش از تولد اسحاق، ابراهیم گمان مى‌کرد که جانشین او اسماعیل خواهد بود; ولى با تولّد اسحاق خداوند به او خبر داد که عهد خود را با اسحاق کامل خواهد کرد و در پاسخ به‌درخواست ابراهیم نسل اسماعیل را گسترده کرده و امتى عظیم از او پدید خواهد آمد.[89] عمر‌اسماعیل را 120، 130 و 137 سال ذکر کرده‌اند.[90] مدفن او و مادرش هاجر در کنار کعبه در حِجْر* اسماعیل است.[91] بنا به نقلى اسماعیل از گرماى مکه به خداوند شکایت کرد و خداوند به او فرمود: به زودى از مکانى که در آن مدفون‌مى‌شوى درى به بهشت مى‌گشایم که تا روز قیامت از نسیم آن بر‌تو بوزد.[92]

منابع

اثبات الوصیه; بحارالانوار; البدء والتاریخ; البدایة والنهایه; تاریخ الامم والملوک، طبرى; تاریخ الیعقوبى; التبیان فى تفسیر القرآن; تفسیر القمى; التفسیر الکبیر; تفسیر نورالثقلین; جامع البیان عن تأویل آى القرآن; الجامع لاحکام القرآن، قرطبى; جمهرة انساب العرب; حیاة القلوب تاریخ پیامبران; الدرالمنثور فى التفسیر بالمأثور; روح المعانى فى تفسیر القرآن العظیم; روض الجنان و روح الجنان; الطبقات الکبرى; قاموس کتاب مقدس; الکامل فى التاریخ; کتاب مقدس; کشف الاسرار و عدة الابرار; مجمع‌البیان فى تفسیر القرآن; مروج الذهب و معادن الجوهر; المزهر فى علوم اللغة و انواعها; المستدرک على الصحیحین; المعرب من‌الکلام الاعجمى; المیزان فى تفسیر القرآن; واژه‌هاى دخیل در قرآن مجید.

پی نوشت :

[1]. جمهرة انساب العرب، ص‌7; البدایة و النهایه، ج‌1، ص‌178.
[2]. مجمع البیان، ج‌8، ص‌707; السیرة النبویه، ج‌1، ص‌4; المعرب، ص‌105.
[3]. المزهر، ج‌1، ص‌138; واژه‌هاى دخیل، ص‌122.
[4]. المعرب، ص‌105.
[5]. المعرب، ص‌105.
[6]. المعرب، ص‌105; روح المعانى، ج‌1، ص‌598.
[7]. کتاب مقدس، پیدایش 16: 11.
[8]. السیرة النبویه، ج‌1، ص‌4.
[9]. همان; مجمع البیان، ج‌8، ص‌710; تاریخ یعقوبى، ج‌1، ص‌25.
[10]. تاریخ یعقوبى، ج‌1، ص‌25; قاموس کتاب مقدس، ص‌73.
[11]. تاریخ یعقوبى، ج‌1، ص‌25; مروج الذهب، ج‌1، ص‌42; مجمع البیان، ج‌6، ص‌491.
[12]. السیرة النبویه، ج‌1، ص‌7.
[13]. جمهرة انساب‌العرب، ص7; البدایه والنهایه، ص122.
[14]. تاریخ یعقوبى، ج‌1، ص‌26; تاریخ طبرى، ج‌1، ص‌155.
[15]. تاریخ یعقوبى، ج‌1، ص‌222; مروج الذهب، ج‌1، ص‌58‌ـ‌60.
[16]. بحارالانوار، ج‌3، ص‌252; حیاة القلوب، ج‌1، ص‌139‌ـ‌140.
[17]. الدرالمنثور، ج‌5‌، ص‌516‌; المستدرک، ج‌2، ص‌553‌.
[18]. کشف الاسرار، ج‌1، ص‌300.
[19]. اثبات الوصیه، ص‌45.
[20]. البدایة و النهایه، ج‌1، ص‌177; تاریخ طبرى، ج‌1، ص‌155; روض الجنان، ج‌2، ص‌168.
[21]. الدرالمنثور، ج‌5، ص‌516.
[22]. جامع‌البیان، مج‌5، ج9، ص120; مجمع‌البیان، ج‌6، ص800; التفسیر الکبیر، ج21، ص‌232; الدرالمنثور، ج‌5، ص‌516.
[23]. تفسیر قرطبى، ج‌15، ص‌68.
[24]. مجمع البیان، ج‌8، ص‌707; تفسیر ابن‌کثیر، ج‌4، ص‌20.
[25]. کتاب مقدس، پیدایش 16: 1‌ـ‌16; 25: 13‌ـ‌16; قاموس کتاب مقدس، ص‌60‌ـ‌61.
[26]. تفسیرقمى، ج1، ص87; تاریخ یعقوبى، ج1، ص25.
[27]. اثبات الوصیه، ص‌42.
[28]. بحارالانوار، ج‌12، ص‌136.
[29]. تفسیرقمى، ج1، ص87; تاریخ یعقوبى، ج1، ص25.
[30]. تفسیر قمى، ج‌1، ص‌88; تاریخ یعقوبى، ج‌1، ص‌25; جامع البیان، مج‌1، ج‌1، ص‌762.
[31]. تاریخ طبرى، ج‌1، ص‌155.
[32]. حیاة القلوب، ج‌1، ص‌148.
[33]. تاریخ یعقوبى، ج‌1، ص‌28.
[34]. الطبقات، ج‌1، ص‌42.
[35]. تفسیر قمى، ج‌1، ص‌88.
[36]. تاریخ طبرى، ج‌1، ص‌154.
[37]. تفسیر قمى، ج‌1، ص‌88.
[38]. تاریخ طبرى، ج‌1، ص‌154.
[39]. تاریخ یعقوبى، ج‌1، ص‌25.
[40]. تاریخ طبرى، ج‌1، ص‌154.
[41]. تاریخ یعقوبى، ج‌1، ص‌26.
[42]. تفسیرقمى، ج1، ص88‌; مجمع‌البیان، ج1، ص391.
[43]. الطبقات، ج1، ص44; تاریخ طبرى، ج1، ص‌155.
[44]. جامع‌البیان، مج1، ج1، ص764‌ـ‌765; مجمع‌البیان، ج‌1، ص‌391; تاریخ طبرى، ج‌1، ص‌153.
[45]. جامع البیان، مج1، ج1، ص‌765; مجمع البیان، ج‌1، ص‌389.
[46]. جامع البیان، مج‌1، ج‌1، ص‌773.
[47]. تفسیر قمى، ج‌1، ص‌59; مجمع البیان، ج‌1، ص‌385; التفسیر‌الکبیر، ج‌4، ص‌57.
[48]. جامع البیان، مج1، ج1، ص‌764; الدرالمنثور، ج‌1، ص‌307.
[49]. تفسیر قرطبى، ج‌2، ص‌84.
[50]. حیاة القلوب، ج‌1، ص‌392.
[51]. تاریخ طبرى، ج‌1، ص‌158‌ـ‌160; جامع‌البیان، مج12، ج‌23، ص‌96.
[52]. التبیان، ج‌8، ص‌517‌ـ‌518.
[53]. المیزان، ج‌7، ص‌231.
[54]. التفسیر الکبیر، ج‌26، ص‌153‌ـ‌154; تفسیر قرطبى، ج‌15، ص‌68.
[55]. التفسیر الکبیر، ج‌26، ص‌154; تفسیر قرطبى، ج‌15، ص‌67.
[56]. مروج الذهب، ج‌1، ص‌43.
[57]. بحارالانوار، ج‌12، ص‌132.
[58]. البدایة والنهایه، ج‌1، ص‌150.
[59]. همان، ص‌177.
[60]. المیزان، ج‌17، ص‌155.
[61]. البدء و التاریخ، ج‌3، ص‌64.
[62]. نورالثقلین، ج‌4، ص‌424.
[63]. مجمع البیان، ج‌8، ص‌706.
[64]. البدء والتاریخ، ج‌3، ص‌64; کامل، ج‌1، ص‌86; تاریخ طبرى، ج‌1، ص‌167.
[65]. کشف الاسرار، ج‌8، ص‌300.
[66]. تاریخ طبرى، ج‌1، ص‌165; مجمع البیان، ج‌7، ص‌711.
[67]. کشف الاسرار، ج‌8، ص‌293.
[68]. بحارالانوار، ج‌44، ص‌226; حیاة القلوب، ج‌1، ص‌407‌ـ‌408.
[69]. مجمع‌البیان، ج‌8، ص‌709; بحارالانوار، ج‌12، ص‌136; تاریخ‌طبرى، ج‌1، ص‌166.
[70]. تاریخ طبرى، ج‌1، ص‌166; الدرالمنثور، ج‌7، ص‌105.
[71]. تاریخ طبرى، ج‌1، ص‌166; روض‌الجنان، ج‌16، ص‌219; الدرالمنثور، ج‌7، ص‌105.
[72]. روح المعانى، مج‌13، ج‌23، ص‌186.
[73]. جامع البیان، مج‌10، ج‌17، ص‌100.
[74]. تفسیر قرطبى، ج‌15، ص‌67.
[75]. مجمع البیان، ج‌7، ص‌94‌ـ‌95.
[76]. التفسیر الکبیر، ج‌21، ص‌232.
[77]. جامع البیان، مج‌9، ج‌16، ص‌120.
[78]. مجمع‌البیان، ج‌6، ص‌802.
[79]. التفسیر الکبیر، ج‌13، ص‌70.
[80]. مجمع البیان، ج‌4، ص‌513.
[81]. التفسیر الکبیر، ج‌13، ص‌69.
[82]. المیزان، ج‌7، ص‌252.
[83]. التفسیر الکبیر، ج‌13، ص‌68.
[84]. مجمع البیان، ج‌4، ص‌513; التفسیر الکبیر، ج‌13، ص‌68.
[85]. المیزان، ج‌7، ص‌243.
[86]. اثبات‌الوصیه، ص‌45; بحارالانوار، ج‌17، ص‌148.
[87]. بحارالانوار، ج‌12، ص‌96; علل الشرایع، ج‌2، ص‌313.
[88]. بحارالانوار، ج‌44، ص‌237.
[89]. کتاب مقدس، پیدایش 18: 20‌ـ‌23.
[90]. اثبات الوصیه، ص‌45; بحارالانوار، ج‌12، ص‌113; کتاب مقدس، پیدایش 25: 17; البدایة و النهایه، ج‌1، ص‌178.
[91]. السیرة النبویه، ج‌1، ص‌5; تاریخ یعقوبى، ج‌1، ص‌222.
[92]. البدایة و النهایه، ج‌1، ص‌178.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

زندگینامه حضرت ابراهیم (ع)

 

مختصری از زندگینامه حضرت ابراهیم (ع)

 

حضرت ابراهیم علیه السلام پسر تارخ از نوادگان حضرت نوح علیه السلام و از پیامبران بزرگ الهی است. پیامبران هر سه دین توحیدی جهان، یعنی اسلام، مسیحیت و یهودیت، از فرزندان ابراهیم به شمار می‌آیند.


ابراهیم بر طبق روایات، 3000 سال پس از آفرینش آدم یا 1263 سال پس از نوح، به دنیا آمد. محققان، سرزمین بابل یا شوش یا حران را زادگاه ابراهیم می‌دانند.

نمرود، پادشاه زمان حضرت ابراهیم، بر اساس پیشگویی کاهنان و ستاره شناسان که از به دنیا آمدن کودکی که تاج و تخت او را در هم می‌کوبد خبر داده بودند، دستور داده بود از زنان باردار مراقبت بسیار به عمل آید. از این رو مادر حضرت ابراهیم، امیله، به هنگام درد زایمان رو به صحرا نهاد و فرزند خود، ابراهیم، را در غاری در بالای کوهی به دنیا آورد و تا سال‌ها او را در همان مکان مخفی نگه داشت.

 

ابراهیم خلیل الله سال ها پیش در جنوب بین النهرین حکومتی به نام بابل به دنیا آمد.در آن زمان پادشاهی به نام نمرود در آن سرزمین حکومت می کرد.مردم بابل خدای یکتا و بزرگ را نمی شناختند و مشغول پرستش بت های سنگی بودند.تا این که حضرت ابراهیم (ع) به دنیا آمد پس از مرگ پدر و مادرش،سرپرستی حضرت ابراهیم (ع) را عمویش ، آذر بت تراش بر عهده گرفت.

 

او که خود مردی بت ساز بود از کودکی ساختن و پرستش بت ها را به آن حضرت آموزش می داد و این برای حضرت ابراهیم سوال بزرگی بود که چگونه می توان بتی را پرستش کرد که ساخته ی دست انسان است.حضرت ابراهیم (ع) که به خدای یکتا اعتقاد داشت روزی که مشغول ذکر گفتن در دشتی بود ، حضرت جبرائیل بر او نازل شد و ایشان به پیامبری برگزیده شدند.چندی بعد در شبی که اهالی شهر برای انجام مراسمی به خارج از شهر رفته بودند،حضرت ابراهیم (ع) به بهانه ی بیماری در شهر ماند و به امر خدا وارد بت خانه شد و همه ی بت ها را در هم شکست و تبری را که با خود داشت بر دوش بت بزرگ گذاشت سپس خارج شداز آن جایی که خدمتکار بتکده ایشان را دیده بود،شکستن بت ها را به هارپاگ - وزیر نمرود - گزارش داد و به این ترتیب ابراهیم (ع) را نزد نمرود بردند.علت شکستن بت ها و اهانت به خدایان را سوال کردند.ایشان فرمودند: که کار بت بزرگ است؛نمرود در جواب گفت: بت ها قادر به حرکت نیستند و توانایی انجام کاری را ندارند. در این جا بود که حضرت ابراهیم (ع) گفتند: چگونه خدایانی رامی پرستید که قادر به انجام هیچ کاری نیستند. نمرود که از این پاسخ عصبانی شده بود دستور داد تا آن حضرت را به درون آتشی به بلندی افلاک در میدان شهر بیندازند،تا درسی برای عبرت دیگران باشد.

 

در آن شب در میان انبوه مردم حضرت ابراهیم (ع) را توسط منجنیقی در آتش انداختند ولی به اذن خداوند آتش بر وی سرد شد و هیزم ها به گلستان تبدیل شدند. او بانگ برآورد: خداوند بزرگ و بکتا خالق دنیا و مخلوقات می باشد،نه می زاید و نه زاده ی کسی است او بی نیاز و یکتاست و همتا و مانندی ندارد و اوست که جان می بخشد و جان می ستاند ...

 

به دستور نمرود ابراهیم را به زندان می آورند و در آن جا دو زندانی محکوم به مرگ را نمرود یکی را کشت و دیگری را آزاد کرد و گفت: من هستم که می توانم جان دهم و جان بستانم و فردا هم با خدای تو خواهم جنگید.

 

فردای آن روز نمرود به بالای برج بابل رفت و اظهار قدرتمندی کردو آماده ی جنگ شد، تیری در کمان گذاشت و رها کرد.همه جا در سکوت بود که ناگهان مگسی از سوراخ بینی وی وارد مغز او شد و به دستور خدا زنده ماند و شروع به خوردن مغز نمرود کرد. کمی بعد، نمرود که خود را خدای بزرگ بابل می دانست از شدت درد جان به جان آفریت تسلیم کرد.

 

پس از گذشت سال ها از ازدواج حضرت ابراهیم (ع) با ساره چون بچه دار نشدند حضرت ابراهیم (ع) به اصرار ساره با حاجر که کنیزشان بود ازدواج کرد و از وی صاحب فرزند پسری به نام اسماعیل شد. ساره از حسادت به علاقه ی بیشتر ابراهیم (ع) به حاجر ، حاجر فرزندش را از خانه بیرون کرد.از طرف خداوند وحی بر حضرت ابراهیم (ع) نازل شد که آن ها را به منطقه ی بیابانی ای بین دو کوه صفا و مروه برده و رها سازد و آن حضرت نیز این کار را کرد. پس از تمام شدن ذخیره ی آب حاجر، اسماعیل که از تشنگی بی قراری می کرد؛مادر به دنبال آب بر قله ی دو کوه صفا و مروه سراب آب می دید و برای آوردن آب هفت مرتبه مسافت بین دو کوه را طی کرد. در آن لحظه به اذن خدا توانا و مهربان از ضربه ی پای اسماعیل (ع) بر زمین چشمه ای جوشید و خروشان شد.

 

سال ها گذشت تا این که روزی حضرت ابراهیم (ع) به فرمان خداوند جهت قربانی کردن فرزندش اسماعیل (ع) راهی آن جا شد. با دیدن فرزندش که اینک جوانی زیبا و برومند شده بود، ابتدا او را نشناخت. از این که باید او را قربانی می کرد بسیار غمگین شد ولی چون امر خداوند لازم الاجرا بود و به بزرگی و مهربانی خداوند ایمان داشت لذا این امر را با اسماعیل (ع) در میان گذاشت. اسماعیل (ع) هم که به خداوند یکتا ایمان داشت فرمان خدا را پذیرفت و به همراه پدرش راهی قربانگاه شد. در بین راه شیطان برای منحرف کردن حضرت ابراهیم (ع) بار ها ظاهر شد و هر بار آن حضرت سنگی به طرف شیطان پرتاب می نمود تا این که به محل مورد نظر رسیدند. حضرت ابراهیم (ع) چاقو را بر گردن اسماعیل (ع) نهاد ولی چاقو نبرید. ناگهان حضرت جبرائیل (ع) خوانده شد و فرمود: ابراهیم، تو از امتحان خداوند سربلند بیرون آمدی و اینک این گوسفند را به جای فرزندت، در راه خدا قربانی کن.

 

چند سال بعد حضرت ابراهیم (ع) از جانب خداوند مامور بازسازی کهبه- خانه ی خدا -شد و این کار را به کمک فرزندش اسماعیل (ع) انجام داد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

زندگینامه حضرت صالح(ع)

حضرت صالح علیه السلام,زندگینامه حضرت صالح علیه السلام

 زندگینامه حضرت صالح علیه السلام
ناسپاسی قوم ثمود و تکرار تاریخ
قوم عاد به سبب گناهان خود، منقرض شدند و خدا سرزمین و املاکشان را به قوم ثمود ارزانی داشت. قوم ثمود در سرزمین عاد جانشین ایشان شدند و این سرزمین را بیش از پیشینیان آباد ساختند. قناتها حفر کردند، باغ و بستانهایی بوجود آوردند، کاخهایی محکم و با شکوه بنا نمودند و در میان کوهها خانه هایی از سنگ تراشیدند، تا از حوادث روزگار و مصایب آن در امان باشند.
قوم ثمود نیز مانند قوم عاد در خوشگذرانی و وسعت ناز و نعمت بسر می بردند  ولی شکر خدا را به جا نمی آوردند و فضل او را سپاسگزار نبودند، بلکه به ستمگری و عصیان خود افزودند، روز بروز از حق فاصله می گرفتند و به کبر و غرور خویش می افزودند. ایشان نیز پرستش خدای یکتا را کنار گذاشته به عبادت بتها پرداختند. برای خدا شریک ساختند و از دستورات او سرپیچی کردند، با این تصور که در این نعمت فراوان جاویدان خواهند بود، و این خوشگذرانی ابدی است.
خدا صالح علیه السلام را که از جهت نسبت بر همه آنان برتر و از جهت حلم بهتر و از جهت عقل برگزیده تر از ایشان بود، بر آنان مبعوث کرد.

صالح قوم خود را به توحید و به عبادت خدای یکتا دعوت کرد و در جهت ارشاد آنان چنین خاطر نشان کرد:

خدای یکتا شما را از خاک خلق کرده و بوسیله شما زمین را آباد ساخته است و شما را روی زمین جای داده و نماینده خویش ساخته است و آشکار و نهان نعمتهای خود را بر شما جاری کرده است. سپس آنان را دعوت کرد که بت پرستی را کنار بگذارند و خدای یکتا را ستایش کنند، زیرا بت مالک نفع و ضرری نیست و شما در هر چیز محتاج به خدای یکتا هستید.
صالح علیه السلام ارتباط خویشاوندی و قرابت خود را با آنان، خاطرنشان کرد و گفت: شما، قوم و فرزندان قبیله من هستید و من خیر و مصلحت شما را می خواهم و نیت سوئی در دل ندارم، سپس صالح از آنان خواست از خدا طلب آمرزش کنند و از گناهانی که مرتکب شده اند توبه کنند، زیرا خدا به آنکس که او را بخواند نزدیک است و در خواست سائلین را پاسخ می دهد و هر کس به سوی او بازگردد اجابتش می کند و توبه او را می پذیرد.
صالح علیه السلام سخنان خود را به صراحت بیان کرد ولی گوش قوم بر این بیانات بسته بود و دلهای آنان در پرده و حجاب نخوت قرار گرفته بود و چشمهایشان در رویت آیات خدا ناتوان شده بود، لذا رسالت صالح را منکر شدند، دعوت او را به تمسخر گرفتند و رسالت او را از حق به دور و بعید شمردند. سپس او را سرزنش کردند و گفتند: صالحی که از عقل سرشار و رایی صائب برخوردار است غیر ممکن است که این دعوت و کلمات نوظهور از او صادر شده باشد!
مخالفین صالح او را مخاطب قرار داده گفتند: ای صالح ما پیش از این تو را روشنفکر و صاحبنظرمی دانستیم، آثار خیر از سیمای تو هویدا و علائم رشد اجتماعی و فکری در تو نمودار بود. ما تو را برای مقابله با حوادث احتمالی روز مبادا ذخیره می دانستیم تا ظلمت این حوادث با نور عقل تو روشن و مشکلات ما با رای صحیح تو مرتفع شود.
ولی افسوس که اکنون به هذیان گویی افتاده ای و حرفهای بیهوده می زنی! این چه کاری است که ما را به آن می خوانی؟ راستی آیا ما را از عبادت خدایان پدران خود منع می کنی و انتظار داری عقایدی را که با آن بزرگ شده ایم و در تمسک به آن بار آمده ایم کناربگذاریم. خلاصه ما در گفتار و دعوت تو تردید داریم و به تو اطمینان نداریم. ما خدایان پدران خویش را به خاطر تو رها نمی کنیم و هرگز متمایل به هوس و کجروی تو نمی شویم.
صالح قوم را از مخالفت با خویش بر حذر داشت و رسالت خود را در میان آنان آشکار ساخت، نعمتهایی را که خدا برای آنان جاری ساخته به خاطرشان آورد و سپس آنان را از عذاب و غضب خدا بیم داد و برای رفع هر گونه شبهه به ایشان گفت: من در دعوت خود نفعی برای خود در نظر نگرفته ام و انتظار سودی ندارم، عاشق ریاست بر شما نیستم، مزدی برای رسالت خود از شما نمی خواهم و پاداش پند واندرز خود را مطالبه نمی کنم. مزد من به عهده پروردگار جهانیان است.
وحشت مخالفین
گروهی از مردم خردمند و بی غرض قوم صالح به او ایمان آوردند، اما طبقات توانگر و آنانکه راه خود خواهی را پیش گرفته بودند، بر مخالفت خود اصرار ورزیدند و به خود سری و عناد خویش افزودند.

در عبادت بتهای خود پافشاری کردند و به صالح گفتند: عقل تو معیوب گشته و توازن عمل را از دست داده ای، ما شک نداریم که تو جن زده شده ای و یا کسی تو را جادو کرده و به این روز انداخته است که، مطالبی بیهوده و از موضوعاتی سخن می گویی که خود هنوز آنرا درک نکرده ای. تو انسانی فراتر از ما نیستی. تو از نظر نسب بر ما برتری نداری! از نظر موقعیت اجتماعی بهتر از ما نیستی و از حیث ثروت و مقام نیز بر ما تقدم نداری. در میان ما افرادی هستند که برای نبوت شایسته تر و برای رسالت سزاوارتر از تو باشند.
ای صالح؛ اگر تو دست به اینکار زده ای و ادعای رسالت می کنی و این روش را پیش گرفته ای فقط یک هدف داری و آن جاه طلبی و حب ریاست بر قوم خود می باشد.
مخالفین تصمیم گرفتند صالح را از تبلیغ دین خود و انجام رسالت خویش منصرف سازند و به صالح وانمود کردند که اگر ما از او پیروی کنیم از راه راست منحرف می شویم.
صالح که از نقشه آنان آگاه بود از تهمت آنان نهراسید و به سخنان گمراه کننده آنان گوش نداد و در جواب آنان گفت: ای مردم، من که از جانب خدای خود برهانی آشکار دارم و رحمت او شامل حالم گشته است، اگر روش شما را پیش گیرم و در طریق شما قدم بردارم و خدای خود را عصیان کنم، چه کسی مرا از عذاب او نجات می دهد و کیست که مرا از کیفر او محافظت کند؟ همانا که شما مردم اهل تهمت و دروغ هستید.
بزرگان قوم چون دیدند صالح به عقیده خود چنگ زده و در آیین خویش راسخ است، ترسیدند که پیروان او افزایش یابند و قدرتی بدست آورند و برای آنان گران آمد که صالح رهبر قوم گردد و در بحران و مشکلات پناهگاه و راهنمای مردم باشد. برای این عده قابل پذیرش نیست که صالح ستاره درخشان در شب تار قوم گردد و مردم را از اطراف آنان متفرق کند و قوم در هر امری به سوی او بشتابند و در هر کار مهمی درب منزل صالح را بکوبند.
" براستی اگر گرایش به صالح افزایش یابد و او هر روز عده ای جدید را به سوی توحید و یکتاپرستی دعوت کند، در این صورت دولت و سلطنت آنان در هم فرو می ریزد و نفوذ اجتماعی خود را از دست می دهند. "
شتر صالح
آنگاه که مخالفین صالح دریافتند که  زنگ خطری علیه حکومت و دولت آنان به صدا در آمده تصمیم گرفتند عجز صالح را بر مردم آشکار سازند، لذا از وی در خواست معجزه ای کردند که دعوت او را تایید و رسالتش را تصدیق نماید.
صالح علیه السلام از شکم کوه شتری را برانگیخت و گفت :  آیت و علامت صدق دعوت من این شتر است، این شتر را رها کنید یک روز سهم آب شهر را بخورد و روز دیگر، آب مورد استفاده عموم قرار گیرد. پس او را در استفاده از آب و مرتع آزاد بگذارید تا صدق گفته های مرا در یابید.
بی تردید، صالح که سالیان متمادی اصرار قوم خود را بر کفر و پیروی از باطل آنان را به خاطر داشت، می دانست آنگاه که حجت وی بر ضد بت پرستان آشکار گردد، آنانرا ناراحت می سازد و از ظهور برهان صالح به وحشت می افتند و آنگاه که گواه رسالت او هویدا گشت، کینه و حسادت مخفی آنان ظاهر می گردد و از دیدن معجزه او عصبانی می شوند، لذا ترسید که مردم دست به کشتن این شتر بزنند.

همین نگرانی وی را ناگزیر ساخت قوم را از کشتن این حیوان بر حذر دارد و از این رهگذر بود که صالح به آنان گفت: زنهار که موجبات آزار این شتر را فراهم سازید که به عذابی نزدیک گرفتار می شوید.
شتر صالح مدتها به چرا مشغول بود و به نوبه خود از آب استفاده می کرد، یک روز آب محل را می آشامید و روز دیگر از صرف آب خود داری می نمود.
جای تردید نیست، که بوجود آمدن شتر و رفتار عجیب آن، عده ای را متوجه صالح کرد، و با مشاهده این شتر صحت رسالت وی برایشان آشکار گردید و یقین کردند که صالح در نبوت خود راستگو است. این گرایش جدید، خود خواهان را به وحشت انداخت و ترسیدند دولت آنان متلاشی و سلطنتشان واژگون گردد. مخالفین صالح به آن دسته از حق گرایان که نور ایمان جان و دلشان را منور کرده و افکارشان را به سوی صالح سوق داده بود گفتند: آیا شما می دانید که صالح پیغمبر خدا است؟ پیروان صالح پاسخ دادند: آری! ما به رسالت او ایمان آورده ایم.
اما با شنیدن این پاسخ، اثری از تواضع و تسلیم در برابر حق در آنها ظاهر نگشت و از کبر و غرور آنان کاسته نشد، بلکه بر کفر خود اصرار ورزیدند و به تکذیب و سرزنش پیروان صالح پرداختند و به آنان گفتند: ما نسبت به آنچه شما ایمان آورده اید، کافریم.
شاید این شتر نیرومند با آن هیبت مخصوص به خود، حیوانات آنان را می ترساند، شترها را رم می داد و به همین جهت با وجود این شتر، مخالف بودند و چه بسا آنگاه که مردم احتیاج فراوان به آب داشتند، شتر نوبت خود را به آنان نمی داد و نمی گذاشت از آب استفاده کنند و گاهی عناد و کینه توزی آنان با صالح، آنان را ناگزیر می ساخت تا معجزه صالح را از بین ببرند و دلیل حقانیت او را معدوم سازند، زیرا متوجه شدند این معجزه، قلوب مردم را به صالح جذب می کند و مردم را به او متمایل می سازد، لذا مخالفین صالح ترسیدند که معتقدین به صالح و یاوران و پیروان او فزونی یابند.
همه این عوامل دست به دست هم داد و آنان را مصمم ساخت تا شتر را نابود کنند و بر خلاف آنچه صالح، از عواقب تهدید آزار و اذیت این حیوان برایشان گفته بود، تصمیم بر نابودی آن گرفتند!
مخالفین صالح همواره فکر می کردند که این "ناقه" خطری بزرگ و تهدیدی جدی برای حکومت آنها است. لذا پس از مدتی تفکرو تفحص، بالاخره تصمیم به قتل ناقه گرفتند ولی از کشتن آن بر جان خود بیم داشتند و هر موقعی که تصمیم قتل آن را می گرفتند به علت وحشت، از فکر خود منصرف می شدند و با ترس فراوان عقب گرد می کردند و کسی جرات بر اقدام آن عمل نکرد.
مکر زنان در کشتن شتر صالح
مدت مدیدی روح ناپاک قوم صالح، آنان را به کشتن شتر ترغیب می کرد، ولی ترس از جان خود، آنان را باز می گرداند. کسی جرات اذیت و آزار شتر را نداشت و هیچکس برای این امر پیشقدم نمی شد، لذا برای پایان دادن به این قضیه، به استفاده از زنان و ناز و کرشمه آنان متوسل شدند.
در این راه زنها با واگذاری عفت و پاکدامنی خود، مردان را شیدای زیبایی خود می کنند و آنها را به دام می اندازند تا به مقصد خود برسند با چنین وضعی هر گاه زن دستوری صادر کند مردهای هوسران تسلیم دستور او هستند و هر گاه آرزویی در دل داشته باشد برای تحقق آن بر یکدیگر سبقت می گیرند.

ذی صدوق دخترمحیّا که دارای زیبایی و جمال بود خود را بر مصدع بن مهرج عرضه داشته و گفت اگر ناقه صالح را پی کنی تسلیم تو هستم.

پیرزنی از کفار بنام عنیزه، قدار بن سالف را به منزل خود دعوت نموده و یکی از دختران خود را بر وی عرضه داشت و گفت: من شیربها از تو نمی خواهم، هدیه نامزدی یا ثروت از تو طلب نمی کنم، فقط باید آن شتری را که قلبها را تسخیر کرده و شراره ایمان را در دل مردم شعله ور می سازد و با این اوصاف، خواب راحت را از ما ربوده و آب آشامیدنی ما را به خود اختصاص داده و حیوانات ما را رم می دهد، نابود سازی.

این حیله زنانه، انگیزه ای قوی و علاقه ای شدید در آنها ایجاد کرد و نیروی عشق و جوانی قدرت آنها را مضاعف کرد و جرات و شهامت به ایشان بخشید، لذا ایشان در بین مردم و جوانان قبیله، به جستجوی چند نفر نیروی کمکی پرداختند، تا بتوانند در کشتن شتر از آنها کمک بگیرند.
پس از گردش در شهر هفت نفر دیگر به آنان پیوستند و همگی در کمین ناقه به انتظار نشستند تا موقعی که شتر از آبشخور بازگشت و به آرامی شروع به حرکت کرد، مصدع تیری به سمت استخوان ساق پای شتر رها کرد که استخوان آنرا شکست و قدار با شمشیر به جانب آن شتافت و بر پای حیوان فرود آورد، شتر به زمین سقوط کرد، سپس نیزه ای به سینه آن زد و شتر را کشت و به خیال خود این بار گران و غم سنگین را از دوش خود برداشت و با کمال خرسندی بشارت قتل شتر را برای مردم آوردند.
مردم همانند استقبال از فرماندهان پیروز و قهرمانان کشور گشا به استقبال این دو قاتل ناقه شتافتند و برای بازگشت آنان به شادی پرداختند و در حالی که تاجهایی برای ستایش آنان بافته بودند با مراسمی مهیج مقدمشان را گرامی داشتند.
مخالفین صالح علیه السلام پای ناقه را قطع کردند و آنرا کشتند، از دستور خدای خویش سرپیچی کردند، و از ذات خود پرده برداشتند و به تهدید صالح اعتنایی نکردند و آنرا نادیده گرفتند و به او گفتند: ای صالح اینک اگر راست می گویی و پیغمبر خدایی، آنچه ما را به آن تهدید می کردی نازل کن!
کیفر نافرمانی خدا!
آنگاه که شتر صالح علیه السلام کشته شد، صالح به آنان گفت: من شما را از آزار و اذیت این حیوان برحذر داشتم ولی شما دامن خود را به این حرام آلوده کردید و در منجلاب این جنایت فرو رفتید، از امروز فقط سه روز در خانه های خود زنده هستید و می توانید از نعمت زندگی بهره مند باشید و پس از آن عذاب خدا می آید و بعد از عذاب، عقاب اخروی نیز شامل حالتان خواهد شد و در تحقق این وعده شک و تردید متصور نیست.
شاید صالح علیه السلام سه روز به آنان مهلت داد تا فرصتی برای بازگشت به سوی خدا داشته باشند بلکه به دعوت صالح لبیک گویند، ولی به حدی تردید در روحشان و غفلت بر قلوبشان ریشه دو انده بود که هشدارهای صالح بر آنان تاثیری نداشت و آنان را به راه راست باز نگرداند، بلکه تهدید صالح را دروغ پنداشته، اعلام خطر او را به استهزاء گرفتند و به تمسخر و سرزنش وی افزودند و از او خواستند که در نزول عذاب آنان عجله کند و کیفر آسمانی را هر چه زودتر برای آنان بیاورد!
صالح علیه السلام در مقابل خیره سری مخالفین خود گفت: چرا قبل از اینکه کار نیکی انجام دهید در نزول عذاب خویش شتاب می کنید؟! ای کاش از خدا طلب آمرزش می کردید، شاید رحمت خدا شامل حالتان گردد و از عذاب نجات یابید.
گفتار صالح علیه السلام در این قوم اثر نکرد و آنان چنان در گرداب گمراهی غوطه ور و تسلیم خود سری های خود گشته بودند که به پیغمبر خدا گفتند: ما به تو و یارانت فال بد زده ایم و وجود شما را در اجتماع مضر می دانیم. سپس عده ای از قوم صالح گرد آمدند و سوگند یاد کردند که در دل شب تاریک، با شمشیر برهنه ناگهان به صالح و پیروانش حمله کنند و پس از این تصمیم، قرار گذاشتند که این نقشه محفوظ بماند و احدی از این راز با خبر نشود.
قوم صالح علیه السلام با این گمان نقشه قتل صالح و یارانش را طرح کردند و به فکر کشتن ایشان افتادند که اگر آنان را به قتل برسانند، از عذاب الهی محفوظ می مانند و از کیفری که بزودی آنان را فرا می گیرد، نجات می یابند ولی خدا به این خیره سران مهلت نداد و نقشه آنان را نقش بر آب کرد و مکر آنان را به خود شان باز گرداند و صالح از توطئه قوم خویش نجات یافت.

کیفر خدا به منظور تصدیق تهدید صالح و حمایت از رسالت او فرود آمد و صاعقه آسمانی قوم صالح را فرا گرفت تا به کیفر ستمگری خود برسند و به این ترتیب مخالفین صالح پس از صاعقه در خانه های خود به صورت جسمی بی جان در آمدند.
آری آن کاخهای بلند و محکم و آن ثروت سرشار و آن باغهای خرم و گسترده و آن خانه هایی که برای حفظ جان خود در دل سنگهای کوه تراشیده بودند، هیچکدام نتوانست از مرگ آنان جلوگیری کند.
صالح علیه السلام شاهد نزول عذاب بر قوم خود بود و پس از لحظاتی مشاهده کرد که بدنهای مخالفین او همه سیاه و خشکیده و خانه هایشان خراب گشته است، لذا از کنار آنان عبور کرد و با خاطری غمگین و روحی افسرده و قلبی سرشار از حسرت به آن اجساد خطاب کرده و گفت:" ای قوم من! بدون تردید رسالت خدای خود را به شما ابلاغ کردم و به شما پند دادم ولی شما از روی غرور و نادانی، ناصحان و خیرخواهان را دوست نمی داشتید".

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

دانلود فیلم و موزیک رایگان