۲۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زندگینامه پیامبران» ثبت شده است

زندگینامه حضرت هارون(ع)

حضرت هارون (ع),هارون برادر حضرت موسی,حضرت موسی

حضرت هارون (ع)
هارون، برادر بزرگ حضرت موسی پیغمبر و وزیر و سخنگوی او در مصر!

هارون، کلمه ای است عربی به معنی «کوه نشین یا روشن شده». روحانیان و احبار (بزرگان یهود) همه از خاندان او هستند. موسی پیغمبر، بعد از رسالتش از خداوند خواست که برادرش (هارون) را وزیر او قرار دهد.
به این علت که امر رسالت، سنگین است و او نیاز به پشتیبانی و حمایت دارد و هم اینکه هارون فصیح است و می تواند در امر این رسالت و دعوت مردم، موفقیتی حاصل کند و مؤید او باشد تا خدا را بسیار تسبیح کنند و ذکر گویند.


خداوند دعای موسی را اجابت کرد و به هارون الهام شد که از شهر بیرون برود و در کنار برادرش به طرف فرعون، پادشاه بت پرستان آن زمان به مصر رفتند و در دربار فرعون، مدتها با او صحبت کرده و ارشاد و تبلیغ دین خدا نمودند. او در همه مواقع لازم، همراه برادرش بود و در عموم کارها با او شرکت می کرد و او را در رسیدن به اهدافش یاری نمود.


در روایت است که هارون مستقیما با وحی سروکار نداشته و کتابی برای او نازل نشده ولی در حقیقت پیغمبری بوده که از موسی پیغمبر تبعیت می کرد و در موقع غیبت حضرت موسی و رفتن او به کوه طور جانشین و وصی او بود.


هارون از زبان قرآن:
در قرآن کریم هیچ مسئله ای که مخصوص به آن جناب باشد نیامده مگر همان جانشینی او برای برادرش در آن چهل روزی که موسی پیامبر به “میقات” رفته بود.

 

اگرچه وقتی موسی برگشت، دید که قوم او گوساله پرست شدند. از این رو خشمناک شد و سر برادرش هارون را به طرف خود کشید. هارون گفت: مردم مرا ستم کردند و نزدیک بود که مرا بکشند. پس جلو آنها مرا شرمنده و خجالت زده نکن و مرا با مردم ستمگر به یک چوب مران!
موسی هم گفت: خدایا مرا و برادرم را بیامرز و ما را در رحمت خود قرار بده که تو ارحم الراحمینی.


خداوند هارون را در قرآن در سوره صافات، در دادن کتاب و هدایت به سوی صراط مستقیم و تسلیم بودن او و منت هایش با موسی علیه السلام شریک می داند و قرآن او را از مرسلان، انبیا، محسنین، صالحین معرفی و با بقیه پیغمبرانی که صفات جمیل از احسان و صلاح و برگزیدگی و هدایت دارند، یکجا معرفی کرده است.

هارون در هور (ظاهرا همان منطقه کوه طور) درگذشت و بر قله شرقی این کوه به ارتفاع ۱۵۸۵ متر قبری به نام هارون است که زیارتگاه اعراب بدوی است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

زندگینامه حضرت موسی (ع)

زندگینامه حضرت موسی,حضرت موسی,

زندگینامه حضرت موسی (ع)

 

زندگینامه حضرت موسی(ع)

سال‏ها پیش در سرزمین مصر فرعون حکومت می‏کرد. او پادشاهی ظالم و ستمگر بود و مردم بنی‏ اسرائیل را آزار و اذیت می‏کرد. یک شب او خواب وحشتناکی می‏بیند.

 

صبح خوابش را برای کسانی که خواب راتعبیر می‏کنند تعریف کرد. آنها بعد از مدتی فکر کردن گفتند: به زودی پسری از بنی‏اسرائیل به دنیا خواهد آمد که حکومت شما را سرنگون می‏کند. فرعون بسیار ترسید به همین دلیل به سربازان خود دستور داد هر پسری را که در میان بنی‏اسرائیل به دنیا می‏آید بکشند.

 

به خاطر سخت‏گیری‏ های فرعون و سپاهیانش، یکی از زنان بنی‏اسرائیل که پسری به دنیا آورده بود، برای نجات بچه‏اش، او را توی سبدی گذاشت و به رود نیل انداخت. آسیه زن فرعون، زمانی که بچه را در آب دید آن را از آب گرفت و با خود به قصر برد و چون خودش بچه‏ای نداشت از شوهرش فرعون خواست تا او را به جای بچه‏ی خودشان بزرگ کنند. اما فرعون راضی نمی‏شد.

 

چون می‏دانست این پسر از بچه‏ های بنی‏ اسرائیل است و خانواده‏اش از ترس سربازانش او را به آب انداخته‏اند. اما آسیه آنقدر اصرار کرد تا بالاخره فرعون راضی شد بچه را پیش خودشان نگه دارند. آنها اسم او را موسی گذاشتند. زن فرعون به دنبال زنی می‏گشت که بتواند به موسی کوچک شیر دهد خواهر موسی که شاهد این اتفاق‏ها بود مادر موسی را به آنها معرفی کرد و باعث شد که مادر موسی به فرزندش برسد.

 

زندگینامه حضرت موسی,حضرت موسی,

زندگینامه حضرت موسی (ع)

 

موسی در قصر فرعون بزرگ شد و هر روز ظلم و ستم فرعون را به مردم بنی‏اسرائیل می‏دید و هر روز بیشتر از فرعون بدش می‏آمد.

 

موسی با اینکه در قصر فرعون زندگی خیلی خوب و راحتی داشت اما از دیدن ظلم و ستم فرعون و مامورانش به مردم بنی‏اسرائیل خیلی ناراحت می‏شد. او که حالا جوانی زیبا و قدرتمند شده بود و بسیار مهربان و با ایمان بود، نمی‏توانست این رفتار را تحمل کند. یک روز که موسی در کنار رود نیل قدم می‏زد، یکی از افراد فرعون را دید که پیرمرد ضعیفی را کتک می‏زد.

 

پیرمرد از موسی کمک خواست. موسی جلو رفت و از مامور خواست تا پیرمرد را کتک نزند. اما وقتی دید مامور به حرفش گوش نمی‏کند خیلی ناراحت و عصبانی شد و مشت محکمی به او زد. با همان ضربه، مامور فرعون به زمین افتاد و مرد. یکی از ماموران این ماجرا را دید و به فرعون خبر داد.

 

فرعون دستور داد موسی را دستگیر کنند. اما موسی از شهر فرار کرده بود. او یک هفته در بیابان راه رفت تا اینکه به چاهی در نزدیکی مداین رسید. همانجا نشست تا کمی استراحت کند.

 

در همین وقت، دو دختر جوان به نزدیک چاه آمدند تا به گوسفندهایشان آب بدهند. موسی که دید آنها به تنهایی نمی‏توانند از چاه آب بکشند، به آنها کمک کرد و به گوسفندهایشان آب داد. این دو دختر، فرزندان پیامبر خدا شعیب بودند. آنها وقتی به خانه برگشتند ماجرا را به پدرشان گفتند و از قدرت و مهربانی موسی تعریف کردند.

 

شعیب به دختر بزرگش گفت برو و آن جوان را به خانه بیاور. دختر پیش موسی رفت و گفت پدرم به خاطر کمکی که به ما کردید، می‏خواهد از شما تشکر کند. موسی به خانه ی شعیب رفت و به او گفت: " به خاطر کمکی که به فرزندانم کردی و به خاطر این که جوان پاک و با ایمانی هستی یکی از دخترانم را به همسری تو می‏دهم. در عوض تو ده سال برای من چوپانی کن."

 

 

زندگینامه حضرت موسی,حضرت موسی,

زندگینامه حضرت موسی (ع)

 

موسی قبول کرد. ده سال از این ماجرا گذشت. موسی تصمیم گرفت به همراه خانواده‏اش به مصر برگردد. آنها چندین روز در میان بیابان راه رفتند تا اینکه یک شب به کوه سینا رسیدند. هوا خیلی سرد بود. موسی روی کوه آتشی دید و به خانواده‏اش گفت: " من به آنجا می‏روم تا برای شما آتش بیاورم. "وقتی به کوه رسید از آتش صدایی بلند شد: "ای موسی! من پروردگار تو هستم و تو را به پیامبری انتخاب کردم." موسی خیلی ترسیده بود. صدا دوباره به او گفت: "عصایت را بینداز."

 

موسی عصایش را انداخت و با تعجب دید که عصا تبدیل به اژدهای وحشتناکی شد. موسی خواست فرار کند که صدا دوباره گفت:" نترس دم اژدها را بگیر." موسی گرفت و این بار اژدها تبدیل به عصا شد. بعد خداوند گفت:" دستت را به زیر بغلت ببر. " موسی همین کار را کرد. وقتی دستش را بیرون آورد، دستش مثل ستاره‏ای می‏درخشید. خدا گفت: "موسی تو پیامبر من هستی و باید به مصر بروی و مردم را از ظلم و ستم فرعون نجات دهی و از آنجا بیرون بیاوری." موسی با خوشحالی از کوه پایین آمد و پیش خانواده‏اش برگشت و آنها را به مداین پیش شعیب فرستاد و خودش به تنهایی به طرف مصر رفت . وقتی به مصر رسید به خانه‏ی مادرش رفت و چند روز آنجا ماند. بنی‏اسرائیل به او ایمان آوردند و از این که خدا برای نجاتشان پیامبری فرستاده خوشحال شدند. بعد از چند روز خدا به موسی فرمان داد:" همراه برادرت هارون به قصر فرعون برو و او را به پرستش خدای یکتا دعوت کن."

 

موسی همراه برادرش به قصر فرعون رفت. فرعون وقتی موسی را دید، زود شناخت. موسی به او گفت:

 

"خدا من را به پیامبری خودش انتخاب کرده و از من خواسته تو را به اطاعت او دعوت کنم." اما فرعون قبول نکرد و گفت: "اگر راست می‏گویی معجزه‏ای به ما نشان بده تا حرفت را قبول کنیم." موسی عصایش را روی زمین انداخت و عصا تبدیل به اژدهایی وحشتناک شد. همه ترسیدند و فرار کردند. بعد موسی دم اژدها را گرفت و اژدها تبدیل به عصا شد. سپس دستش را زیر بغلش برد و بیرون آورد، دستش مثل ستاره می‏درخشید. فرعون با خودش گفت: "نکند مردم به او ایمان بیاورند." پس گفت: "تو جادوگری و می‏خواهی با جادویت حکومت من را از بین ببری. اگر راست می‏گویی با جادوگران ماهر من مبارزه کن." موسی قبول کرد و روزی را برای این کار مشخص کردند. آن روز فرعون هفتاد و دو جادوگر آورده بود که همه در کارشان ماهر بودند. موسی به آنها گفت:" اول شما جادویتان را نشان دهید." آنها طناب‏هایشان را روی زمین انداختند و طناب‏ها به شکل مار در آمدند. بعد موسی به دستور خدا عصایش را انداخت، عصا اژدها شد و همه‏ی مارها را خورد. همه‏ی جادوگران فهمیدند که کار موسی جادو نیست و به خدای یکتا ایمان آوردند. اما فرعون قبول نکرد و باز هم به آزار و اذیت بنی‏اسرائیل ادامه داد، تا اینکه بنی‏اسرائیل پیش موسی رفتند و گفتند: " ما از دست فرعون خسته شده‏ایم. او ما را خیلی اذیت می‏کند. تو باید به ما کمک کنی."

 

موسی پیش فرعون رفت و گفت:"من می‏خواهم مردم را از اینجا ببرم اگر قبول نکنی تمام رود نیل را پر از خون می‏کنم."

 

زندگینامه حضرت موسی,حضرت موسی,

زندگینامه حضرت موسی (ع)

 

فرعون قبول نکرد موسی عصایش را به آب زد و همه‏ی آبها به رنگ خون شد. این وضع یک هفته‏ادامه داشت. تا اینکه خانواده و سربازان نزدیک بود از تشنگی بمیرند. جادوگران هم نتوانستند کاری بکنند. فرعون دستور داد موسی را به قصر بیاورند و به او گفت:" اگر آب را مثل اولش کنی اجازه می‏دهم مردم را با خودت ببری." موسی قبول کرد و عصایش را به آب زد، آب مثل اولش شد. اما فرعون زیر قولش زد و باز هم به اذیت مردم بنی‏اسرائیل ادامه داد. موسی دوباره پیش فرعون رفت و همان درخواست را کرد اما فرعون قبول نکرد. موسی عصایش را دوباره به رود نیل زد و این بار قوربا غه‏ های زیادی از رود بیرون آمدند و همه جا را پر کردند. حتی آنها توی قصر فرعون هم رفتند.

 

هفت روز وضع همین طور بود تا جایی که همه خسته شدند و پیش فرعون رفتند و شکایت کردند. فرعون به موسی گفت:"اگر قورباغه‏ها را از بین ببری من با خواسته ی تو موافقت می‏کنم."

 

موسی قورباغه‏ ها را از بین برد. اما فرعون راضی نشد و گفت:" از بین بردن قورباغه‏ها که کار سختی نبود." موسی یک بار دیگر پیش فرعون رفت و چون دید باز هم مخالفت می‏کند این بار عصای خودش را به طرف آسمان برد. یکدفعه یک عالمه پشه از آسمان آمدند و همه جا را پر کردند. آنها توی دهان و گوش مردم می‏رفتند و هیچ کس نمی‏توانست جلویشان را بگیرد.

 

همه از دست پشه‏ ها فرار می‏کردند و ناراحت بودند تا جایی که همه باز پیش فرعون رفتند و شکایت کردند. فرعون از موسی خواست تا پشه‏ها را از بین ببرد. موسی قبول کرد و همه پشه‏ها از بین رفتند.اما این بار مشاوران فرعون به او گفتند که با رفتن بنی‏اسرائیل موافقت نکند. فرعون به موسی گفت:" تو و بنی‏ اسرائیل می‏توانید در خانه‏هایتان قربانی کنید، ولی حق ندارید از مصر بیرون بروید." موسی گفت:" در شهری که‏همه با دین خدا مخالفند چطور می‏توانیم قربانی کنیم؟" و از قصر خارج شد و یک مشت خاکستر به طرف آسمان پاشید. مدتی بعد همه سربازان و خانواده فرعون مریض شدند و آبله گرفتند. این وضعیت یک بار دیگر هم تکرار شد و موسی عصای خودش را به طرف آسمان برد. یکدفعه تگرگ سختی بارید و همه‏ی حیوانات و گیاهان را از بین برد.

 

اما در جایی که بنی ‏اسرائیل زندگی می‏کردند هیچ اتفاقی نیفتاد. فرعون که خیلی ترسیده بود به موسی گفت:" تو با چه کسانی می‏خواهی از مصر بیرون بروی؟" موسی گفت:" با همه مردم و حیوانهای‏شان."

 

فرعون گفت:" تو می‏توانی با مردمی که به سن بلوغ رسیده و بزرگ شده‏اند به صحرا بروی و همانجا در نزدیکی شهر به عبادت خدا بپردازی. در آنجا احتیاجی به حیوانهای‏تان ندارید."

 

موسی که ناامید شده بود،عصایش را به زمین زد. یکدفعه تمام شهر پر از ملخ شد.

 

 

زندگینامه حضرت موسی,حضرت موسی,

زندگینامه حضرت موسی (ع)

 

ملخ‏ها همه جا را خراب کردند و تنها گیاهانی که از تگرگ سالم مانده بودند را هم خوردند. اما فرعون باز هم قبول نکرد. این بار موسی دستش را به طرف آسمان دراز کرد و همه شهر به غیر از خانه‏های بنی‏اسرائیل مثل شب تاریک شد. تاریکی هوا سه روز طول کشید.

 

بالاخره فرعون دید مقاومت در برابر موسی بی‏فایده است. به‏همین دلیل از او خواست به قصر بیاید و به او گفت:" از این شهر برو و دیگر هیچ وقت برنگرد. چون اگر برگردی حتماً تو را می‏کشم. هر چیزی را هم که می‏خواهی با خودت ببر." موسی خوشحال شد و از قصر بیرون رفت تا خبر را به بنی‏اسرائیل بدهد. بنی‏اسرائیل از شنیدن این خبر خوشحال شدند و خد ا را شکر کردند و بعد آماده ی سفر شدند.

 

موسی گفت:" وسایلتان را بردارید تا از شهر بیرون برویم." و همان روز بود که موسی و قوم بنی‏اسرائیل از مصر بیرون رفتند و در راه به رود نیل برخورد کردند و به اذن خدا رود نیل شکافته شد وقوم بنی‏اسرائیل ازداخل رود عبور کردند و فرعون و سربازانش که به دنبال آنها آمده بودند تا آنها را به مصر برگردانند، در رود نیل غرق شدند. این سزای کسانی است که به خداوند یکتا ایمان نمی‏آورند و به دیگران ستم می‏کنند.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

زندگینامه حضرت ایوب(ع)

حضرت ایّوب(ع) پیامبری صبور و مهربان

حضرت ایّوب(ع) مردی خوش سیما، خوش خو، پرهیزگار، نیکوکار، مهربان و بخشنده بود. خداوند او را به پیامبری برگزید. وی مردم را به سوی خداوند فرا خواند، ولی بیش از چند نفر به او ایمان نیاوردند.* حضرت ایوب(ع) مردى از روم بود. او پسر اموس یا افرص ، پسر دارح، پسر روم، پسر عیص، پسر اسحاق، پسر ابراهیم (ع) بود. او از نوادگان حضرت اسحق(ع) و نوه حضرت ابراهیم(ع) است. مادرش دختر حضرت لوط(ع) بود. همسرش "رحیمه" دختر افرایم فرزند حضرت یوسف(ع) بود. حضرت ایّوب(ع) صاحب چندین سر زمین از بلاد شام بود و نیز صاحب انواع گلّه از قبیل شتر و گاو و اسب و گوسفند و .... بود. او فردى نیکوکار و متّقى و مهربان بود. همواره از شیطان و وسوسه های او پرهیز مى‏کرد.

 

*  به حضرت ایّوب(ع) فقط 3نفر ایمان آوردند: فردى از اهل یمن به نام(یفن) و دو مرد از سر زمین خودش به نام (بلاد) و (صافن).

 

حضرت ایوب(ع) و شیطان

حضرت ایوب(ع) دارایی بسیار و فرزندان زیادی داشت. شیطان بر سپاس گزاری او رشک و حسد برد. شکر گزاری آن حضرت(ع) را نتیجه رفاه و نعمت زیاد خدا بر او قلم داد می کرد. شیطان می گفت؛ سپاس گزاری ایوب(ع) به دلیل سلامتی و دارایی فراوان اوست. خداوند نخست ایوب(ع) را به از دست دادن اموال و آن گاه به مصیبت های جسمی و بیماری گوناگون آزمود، ولی ایوب(ع) هم چنان صابر، شکیبا و سپاس گزار ماند. در باره چگونگی و مصائب حضرت ایوب(ع) سخن‌های ناروا و افسانه‌های زیادی گفته اند که از ساحت قدس آن پیامبر الهی بسیار دور است.

 

نا امیدی شیطان

شیطان وقتی از فریفتن ایوب(ع) ناامید شد، بر آن شد تا همسر ایوب را همانند حواء بفریبد تا از این راه بر حضرت ایوب(ع) دست یابد. پس از این ماجرا بود که حضرت ایوب(ع)  با دلی سرشار از عشق و شور معنوی، پروردگار خود را خواند و گفت: « ... خدایا به سختی و رنج گرفتار آمدم. جز تو فریادرسی ندارم.» خداوند دعای ایوب(ع) را پذیرفت. بیماری هایش را درمان بخشید. آن چه را از دست داده بود به وی بازگردانید.

 

 

حضرت ایوب(ع) کشاورز و دامپروری نمونه

حضرت ایوب(ع) بـا پرداختن به کشاورزی و دامپروری، ثروت زیادی به دست آورد. زندگی اش سر شار از نـعمت هـای الـهی گردید. او هـمواره شـکر گزار خدا بود. ابـلیس بـه او حـسد بـرد. به خـدا عـرض کرد؛ اگر ایوب این همه شکر می کند، به خـاطر نعمت هایی است که بر او ارزانی داشته ای. مرا بـر او مسلّط کن، تا معلوم شود که مطلب همین است یا نه!.

خداوند بـرای این که زندگی حضرت ایوب(ع) سندی بـرای رهروان حقّ گردد، ابـلیس اجازه یافت. ابـلیس پس از آن، دام ها، باغ ها، زراعت ها، اموال، خانه و فرزندان ایوب(ع) را نابود کرد. او چند همسر داشت، همه ی آن ها یکی پس از دیگری بر اثر بی صبری، او را تنها گذاشته و رفتند، تنها یکی از همسرانش به نـام "رحمه" ماند. حضرت ایـوب(ع) در بـرابر تمام این حوادث بسیار ناخوشایند، سـنگین و پر رنج، استقامت نمود و هـم چنان به شـکر الـهی ادامه داد. خداوند در بـرابر آن حوادث دشوار بر درجات مقام شکر حضرت ایوب(ع) می افزود.

 

راز و نیاز حضرت ایوب(ع)

در بـرابر این حوادث رنج آور حضرت ایوب(ع) سر بر سجده نهاد. چنین با خدا راز و نیاز کرد: ... پـروردگارا، تو به من نـعمت دادی، از من بـاز پس گرفتی، ای آفریننده ی شب و روز، برهنه به دنیا آمدم، برهنه به سوی تو می آیم، بـنا بر این هر چه برای من بخواهی، خشنودم.

پس از آن همه گرفتاری، حضرت ایوب(ع) این بـار به پـا درد شدیدی مبتلا شد. ساق پایش زخم گردید. دیگر قدرت حرکت نـداشت. 17سال با ایـن وضع گذراند، ولـی هم چنان مثل کوهی استوار، به شکر گذاری ادامه داد. او نـه در نهان و نه آشکار، نه در دل و نه در زبان و عمل، هرگز اظهار کوچک ترین نـارضایتی نکرد. همه ی همسر آن حضرت(ع)، او را تنها گذاشتند و رفتند. تنها همسرش هم کـاسه ی صـبرش پس از مدّتی لب ریز شد. او هم ایـوب را تـنها گذاشت. حضرت ایوب(ع) تنها شد. در بیابان بـا آن همه بلا و درد، هم چنان صبر و استقامت و شکر می نمود. زمانی رسید که در کنار خود هیچ گونه غذا و آب ندید. بسیار گرسنه و تشنه شده بود. بـه سجده افتاد. بـا کمال ادب بـه خدا عرض کرد: ... پروردگارا، بـد حالی و مشکلات بـه من روی آوردهاست. تـو مهربان ترین مـهربانان هستی.*

 

* انبیاء /84؛ رَبَّ اِنَّـی مَسّنِیََّ الضُّر ِوَ اَنـتَ اَرحَمُ الرّاحِمِین.

 

مستجات شدن دعـای حضرت ایـوب(ع)

دعـای حضرت ایـوب(ع) بـه استجابت رسید. بـلا ها رفع شد. نـعمت های الهی، جای گزین بـلاها گردید. بـا استقامت و شکر حضرت ایوب(ع) آب رفته بـه جوی خود بازگشت. بـر اثـر صبر، چهره ی درخشان ظفر نمایان گردید. آری!... این است نتیجه ی درخشان صبر و استقامت که پایه ی شکر و وصول بـه مقام رضاست.

 

 

 

علّت کینه ابلیس نسبت به حضرت ایّوب(ع)

خداوند از حضرت ایوب(ع) به نیکى یاد کرد. حضرت ایّوب(ع) را ستایش نمود. ابلیس شنید. خیلی نا رحت شد. به حسد و کینه شدیدی دچار گشت. به خداوند عرضه داشت: خدایا به کار بنده‏ات ایّوب نظر کن. مى‏بینى؛ او بنده‏ایست که چون به او نعمت داده‏اى، شکر تو را مى‏گوید. از آن جا که به او صحّت و عافیت داده‏اى، حمد و سپاس تو را بر زبان مى‏راند، امّا هرگز او را با سختى و بلا امتحان نکرده‏اى. من ضامن هستم، اگر او را دچار بلا و مصیبت کنى، کافر شده و تو را فراموش مى‏کند.

خداى متعال فرمود: تو آزادى که بر مال او مسلّط شوى. آن دشمن خدا به سرعت همه بچه شیاطین را جمع کرد و گفت: هر قدرتى دارید به کار ببندید و مال ایّوب را نابود کنید. خداوند مرا بر مال او مسلّط نمود.

یکى از شیاطین گفت: من قدرتى دارم که وقتى اراده کنم، درختان را به آتش مى‏کشم، هر چیزى که به آن نزدیک شود مى‏سوزانم.

ابلیس گفت: به نزد شترهاى ایّوب و چوپان او برو. همه آن ها را یکى یکى به‏ آتش بکش و چوپانش را هم هلاک کن.

سپس خودش به صورت آن چوپان در آمد. به نزد ایّوب رفت. او را در محراب عبادت مشغول نماز دید. گفت: اى ایّوب، مى‏دانى خدایى که او را عبادت مى‏کنى، با شتران تو و چوپانت چه کرده است؟!. ایّوب گفت: اموالم متعلّق به خدا بود که به من امانت داده بود. او از من به حفظ یا هلاک آن ها سزاوارتر است. من همواره خود و مالم را در نابودى مى‏دانم.

ابلیس گفت: پروردگارت با آتشى همه آن ها را نابود کرد.

مردم از این کار مات و مبهوت شدند. یکى ‏گفت: ایّوب خدایى ندارد. دیگرى گفت: اگر معبود ایّوب قدرتى داشت، مانع از هلاک شترانش مى‏شد. یکى دیگر مى‏گفت: این مسأله‏اى باعث مى‏شود دشمنان ایّوب شادمان شده و او را شماتت کنند و دوستان او اندوهگین شوند.

حضرت ایّوب گفت: سپاس خدا را. او بود که آن ها را بخشید. اکنون آن ها را از من گرفت. من از شکم مادرم عریان متولّد شدم و عریان هم به خاک باز مى‏گردم و به سوى او محشور مى‏شوم. درست نیست، وقتى خدا امانتى به تو مى‏دهد شادمان شوى، وقتى آن را پس مى‏گیرد، ناراحت شوى. خدا به تو و آن چه به تو بخشیده، سزاوارتر است

ابلیس نا امیدانه گفت: کدام یک از شما قدرت بیشتری دارید؟!.

شیطانى گفت: من صدایى ایجاد مى‏کنم، هر که آن را بشنود مى میرد.

ابلیس او را به سوی گوسفندان حضرت ایّوب(ع) فرستاد. همه را نابود کرد. خودش به صورت چوپان گوسفندان در آمد. به سراغ ایّوب رفت. همان حرف ها را تکرار کرد. از ایّوب همان جواب را شنید.

دو باره با نا امیدی از یارانش کمک خواست. این بار یکى گفت: من باد تندى ایجاد می کنم که همه چیز را نابود سازد. او  به سراغ کشت و زرع و خانه حضرت ایّوب(ع) رفت. همه را با خاک یکسان کرد. ابلیس به صورت دهقان مزرعه به نزد حضرت ایّوب(ع) رفت. همان حرف ها را تکرار کرد. حضرت ایّوب(ع) همان پاسخ را به او داد. حضرت ایّوب(ع) خدا را شکر و سپاس مى‏گفت.

ابلیس به خشم آمد. دید به هیچ وجه نمى‏تواند از دست حضرت ایّوب(ع) خلاص شود. گفت: خدایا ایّوب این نعمت‏ها را در برابر سلامتى خود و خانواده‏اش ناچیز مى‏شمارد. مرا بر فرزندان او مسلّط ساز. مرگ فرزند مصیبت بزرگیست. هیچ مردى طاقت تحمّل آن را ندارد.

ابلیس بر فرزندان او مسلّط شد.به سراغ فرزندان حضرت ایّوب(ع) رفت. با زلزله سقف خانه اش را بر سر همه ویران نمود. آن ها مردند. به صورت مردى خون آلود به سراغ حضرت ایّوب(ع) رفت. گفت: ... اگر مى‏دیدى که چه طور فرزندانت تکه تکه شدند، خون از سر و رویشان جارى شده و قلبت تکّه تکّه گردیده ... .  ابلیس به این سخنان ادامه می داد.

 

شادی ابلیس

حضرت ایّوب(ع) مشتى خاک بر گرفت. آن را بر سر خود پاشید. ابلیس شاد و مسرور شد. حضرت ایّوب(ع) به خود آمد. وبراى این بى‏تابى استغفار توبه نمود. ملائکه بلافاصله توبه او را دادند. ابلیس این بار هم نا امید شد. گفت: خدایا مرا بر بدن او مسلّط ساز. اگر بیمار شود،کفر مى‏ورزد.

خداوند او را بر جسم حضرت ایّوب(ع) مسلّط کرد، مگر زبان، قلب و عقل وى، تا او مایه امید مؤمنان باشد که در مصیبت ها مأیوس نشده، صبر نمایند. حضرت ایّوب(ع) در حال سجده بود. جسم او از درون مشتعل شد. زخمى سراسرى در آن بوجود آمد. خارش و سوزش بسیار داشت. زخم عفونت کرد. در خارج شهر برایش سایبانى تهیّه کردند. مردم او را ترک نمودند. فقط همسرش "رحیمه" دختر افرائیم، پسر حضرت یوسف(ع)  و سه تن پیرو او در پیش حضرت ایّوب(ع) ماندند.

 

 

شکایت حضرت ایّوب(ع)

مردم او را سرزنش می کردند. ایّوب گفت: ملامت شما، از مصیبتى که به من رسیده دشوارتر است.  به درگاه الهى عرضه داشت: پروردگارا براى چه مرا آفریدى؟!. اى کاش مى‏دانستم مرتکب چه عملى شده‏ام که کرامت خود را از من باز گردانده‏اى. اى کاش مرا مى‏میراندى و به پدرانم ملحق مى‏شدم. مرگ برایم محبوب تر است. به مرگ، بیش از نیاز یک غریب به منزل، یک مسکین به آرامش و یک یتیم به سر پرست، نیاز دارم. پروردگارا ... من بنده بى‏مقدار تو هستم. اگر نیکى کنى منّت سزاوار توست. اگر عقوبت نمایى، کیفر بنده‏ات به دست توست. مرا در مقابل بلایى قرار دادى که اگر بر کوه نازل مى‏شد، از تحمّل آن درمانده مى‏ گردید. چگونه با این همه ضعف من آن را تحمّل کنم؟!. خداوندا ... انگشتانم قدرتی ندارند. براى برداشتن لقمه‏اى در زحمت هستم. مژگانم فرو ریخته، گویا سوخته‏اند. چشمانم از حدقه بیرون آمده است. گوشت بدنم ‏ریخته است. زبانم ورم کرده و دهانم را پر نموده، به طورى که نمى‏توانم لقمه‏اى ببلعم. لبهایم تحلیل رفته، به طورى که لب پائینى به چانه و لب بالایى به بینى رسیده است. همه مرا ملامت مى‏کنند. فرزندانم همگى از دنیا رفتند. اگر یکى از ایشان زنده بود به من کمک مى‏کرد و مرا در تحمّل مصیبت یارى مى‏نمود. همه آشنایان و دوستان با من قطع رابطه کرده‏اند. اگر ... .

 

 

وقتی حضرت ایّوب(ع) پای بر زمین کوبید.

حضرت ایّوب(ع) وقتى خدا را با این سخنان خواند، ابرى بر فراز سرش قرار گرفت. از آن ندا داده شد: اى ایّوب خداوند عزّ و جلّ مى‏گوید: ... هر آینه من به تو نزدیک ترم. برخیز و حجّت خود را عرضه کن. در مقام استدلال بر آی!. آیا با این ضعف مى‏خواهى با من مجادله نمایى؟!.

آن روز که من آسمان و زمین را خلق مى‏کردم کجا بودى؟!.

آیا مى‏دانى امتداد اطراف آسمان و زمین آن ها تا کجاست؟!

آیا در اثر عبادت های تو، آسمان و زمین بر افراشته مانده است؟!.  

آیا تو در آن روز که من ستارگان و مدار آن ها را می آفریدم کجا بودى؟!.

آیا تو کوه ها را بر افراشته‏اى؟!.

آیا روز و شب را تو پدید آورده‏اى؟!.

آیا تو موج هاى دریا را رام مى‏کنى؟!.  

آیا بادها را تو به جنبش در مى‏آورى؟!.

آیا به حکم تو آب در روى زمین جریان مى‏یابد؟!.

و ....

 

حضرت ایّوب (ع) گفت: من هرگز چنین قدرتى ندارم. اى کاش زمین دهان مى‏گشود، مرا مى‏بلعید و من چیزى نمى‏گفتم که پروردگارم را ناخشنود سازم. خدایا من تو را و قدرت نامحدودت تو را مى‏شناسم. خدایا مى‏دانم که خیر خواه من هستى و تو یگانه مدبّر عالم وجودى. تکلّم یا سکوت من براى جلب رحمت توست. مرا ببخش. کلمه‏اى بود که بر زبانم لغزید. هرگز آن را تکرار نمى‏کنم. دستم را بر دهان خود می نهم. زبانم را می گزم. بر صورت خود خاک می پاشم. مرا بیامرز. از این که چیزى بر زبان راندم که مورد رضایت تو نبود توبه می کنم. هرگز آن را اعاده نمى‏کنم.

 

خداى متعال فرمود: اى ایّوب علم من در باره تو نفوذ دارد. رحمت من بر غضبم پیشى گرفته است. وقتى خطا کنى من تو را مى‏آمرزم. بدان که خانواده و اموالت را دو چندان به تو باز مى‏گردانم. تو را عافیت و سلامتی مى‏دهم تا عبرتى براى اهل مصیبت و حجّتى بر صابران باشى. ... با پاى خود به زمین بکوب. هم اینک این چشمه ایى ‏سرد و آشامیدنى است.*

 

* سوره ص، آیه 42. ارْکُضْ بِرِجْلِکَ هذا مُغْتَسَلٌ بارِدٌ وَ شَرابٌ

 

وقتی حضرت ایّوب(ع) خندید.

حضرت ایّوب(ع) با پایش به زمین ضربه زد. چشمه‏اى جوشید. با آب چشمه غسل نمود. از همه دردها شفا یافت. از آب بیرون آمد. کنار چشمه نشست. همسرش آمد. حضرت ایّوب(ع) را نیافت. دنبال او به جست و جو پرداخت. سرگشته و حیران بود. نمی دانست چه بلایى بر سر حضرت ایّوب(ع) آمده است. دو باره به سراغ ایّوب(ع) رفت. بدون آن که او را بشناسد. گفت: اى بنده خدا، آیا مى‏دانى مرد مریضى که این جا بود کجا رفته است ؟!.

ایّوب گفت: آیا اگر او را ببینى مى‏شناسى ؟!.

رحیمه گفت: چطور نشناسم ؟!.

حضرت ایّوب(ع) تبسّم کرد، خندید و گفت: من ایّوب هستم. رحیمه همسرش را از خنده‏اش شناخت.   

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

زندگینامه حضرت یونس(ع)

دعوت یونس(ع) به توحید

در شهر نینوا و در اوج بت پرستی و در تاریکی جهل و شرک، یونس نور ایمان را شعله ور ساخت و پرچم توحید را بر کف گرفت و به قوم نادان خود گفت: عقل شما عزیزتر از آنست که بت را عبادت کند و جبین- پیشانی-  شما گرامی تر از آن است که بر این جمادات بی روح سجده کند، به خود آیید و از خواب غفلت بیدار شوید و به چشم دل بنگرید تا ببینید که در ورای این جهان بدیع، خدایی بزرگ وجود دارد که یگانه و بی نیاز است و تنها ذات کبریایی او شایسته عبادت و ستایش است.

او مرا برای راهنمایی شما فرستاده و از در رحمت، مرا بر شما مبعوث کرده تا شما را به سوی او راهنمایی و ارشاد کنم، زیرا پرده های جهل و نادانی عقل و دیده شما را پوشانده و از درک حقایق عاجزید.

قوم یونس با شنیدن این سخنان تازه و صحبت از خدای یگانه، دچار حیرت و وحشت شدند و چون از خدایی شنیدند که تاکنون او را نشناخته اند، بر ایشان گران آمد که ببینند یک نفر از خودشان بر آنان برتری یابد و ادعای پیغمبری و رسالت نماید، لذا به یونس گفتند: این مهملات چیست که می بافی؟! این خدایی که ما را به سوی آن دعوت می کنی کیست؟ ما خدایانی داریم که پدرانمان سالیان سال آنها را پرستش می کرده اند و ما هم اکنون آنها را می پرستیم. چه چیز تازه ای در جهان به وجود آمده و چه حادثه جدیدی اتفاق افتاده که ما باید دین اجدادمان را کنار بگذاریم و به دین ابداعی و تازه تو روی آوریم؟

یونس گفت: پرده های تقلید را از چشم های خود بردارید و عقل خود را از حجاب خرافات برهانید، اندکی فکر کنید و قدری بیاندیشید. آیا این بت هایی را که صبح و شب مورد توجه قرار می دهید، در برآوردن حاجات و یا دفع شر و بلیات می توانند شما را یاری کنند، برای شما نفعی دارند و یا می توانند شری را از شما بر طرف گردانند؟! آیا این بت ها می توانند چیزی را خلق و یا مرده ای را زنده نمایند، بیماری را شفا دهند و یا گمشده ای را هدایت کنند؟!

آیا اگر من بخواهم به آنها ضرری برسانم می توانند از این امر جلوگیری کنند؟ و یا اگر آنها را بشکنم و ریز ریز کنم می توانند دوباره خود را استوار سازند!


آخرین هشدار یونس(ع)

یونس گفت: چرا از دینی که شما را به سوی آن دعوت می کنم روی می گردانید و از آن اعراض می کنید، در حالی که این دین به شما قدرت می دهد امور خود را اصلاح کنید، وضع جامعه خود را سامان دهید و اجتماع خود را تقویت و بهسازی کنید. دین من شما را امر به معروف و نهی از منکر می نماید، ستمگری را مغضوب و صلح و عدالت را تایید و تمجید می کند، امنیت و اطمینان را بین شما به وجود می آورد، شما را توصیه می کند که نسبت به مستمندان مهربانی و به بینوایان لطف روا دارید، گرسنگان را اطعام و اسیران را آزاد سازید. به عبارتی، دین من، شما را به سعادت و صلابت رهبری می کند.

یونس پیوسته از سر خیر خواهی و مهربانی قوم خود را پند و اندرز داد ولی در پاسخ غیر از عناد و استدلال های جاهلانه چیزی نمی شنید.

مردم نینوا در پاسخ به استدلال یونس گفتند: تو نیز مانند ما بشری و یکی از افراد اجتماع ما هستی، ما نمی توانیم روح خود را آماده پیروی از تو کنیم و گوش به سخنان تو بسپاریم و دعوتت را تصدیق بنماییم. دست از دعوت خود بردار و ما را به حال خود واگذار! آنچه تو از ما می خواهی برای ما قابل پذیرش نیست.

یونس گفت: من با زبان خوش و مسامحه با شما سخن گفتم، و با منطق شما را به خیر و صلاحتان دعوت کردم، اگر گفتار من در اعماق روح شما اثر کند به هدفی که به آن امیدوار و به ایمانی  که طالب آن بوده ام، رسیده ام؛ ولی اگر دعوت مرا رّد کنید باید بدانید که بلایی سخت بر شما نازل می گردد و هلاکت شما نزدیک است. به زودی پیش درآمد عذاب را می بینید و باید منتظر عواقب آن باشید.

قوم به یونس گفتند: ای یونس، ما دعوت تو را نمی پذیریم و از تهدید تو نیز هراسی نداریم، اگر راست می گویی آن عذابی که ما را از آن می ترسانی بر ما نازل کن!

در این حال دریافتند که باید به خدای یونس پناه ببرند و به او ایمان آورند و از گذشته و گناهان خویش توبه نمایند. به همین منظور سر به کوهستان ها و دره ها و بیابان ها نهادند و با آه و ناله و گریه و تضرع به درگاه خدا شتافتند و بین مادران و اطفالشان، و میان حیوانات و بچه هایشان جدایی افکندند، ناله و فریاد آنان کوه و دشت را پر کرد و شیون مادران و غوغای چهار پایان در نشیب و فراز کوه و دشت پیچید!

صبر یونس لبریز شد، عرصه بر او تنگ آمد و چون از بحث خود نتیجه ای نگرفت، از آنان ناامید گشت و با خشم و ناراحتی دست از آنان شست و شهر و قوم خود را رها کرد، زیرا هر چه مردم را دعوت کرد، آنان ایمان نیاوردند و حجت و برهان او را نپذیرفتند و در آن تفکر و تامل نکردند. بدین ترتیب یونس فکر کرد که مسئولیت او به پایان رسیده است و آنچه انجام داده کفایت می کند، در صورتی که اگر یونس بر دعوت خود پافشاری و اصرار می کرد و با صبر بیشتر آن را پی گیری می کرد شاید در میان مردم نینوا افرادی پیدا می شدند که به او ایمان آورند و دعوت او را لبیک گویند و دل به حقیقت بسپارند، از کرده خود پشیمان گشته و توبه کنند، ولی یونس تاب نیاورد و به استقبال قضاء و نزول کیفر الهی از شهر خارج شد.


نزول عذاب بر قوم یونس(ع)

هنوز یونس از نینوا دور نشده بود که مردم اعلام خطر عذاب و پیش درآمد هلاکت خود را دیدند. هوای اطرافشان تیره و تار شد، رنگ رخسار آنها دگرگون گشت و اضطراب آنان را فرا گرفت و بیم و هراس بر آنها مستولی شد. در این حال دریافتند دعوت یونس حق و هشدارش صحیح بوده است و بدون تردید عذاب دامنشان را فرا می گیرد و سرنوشت عاد و ثمود و نوح همانگونه که شنیده بودند در مورد آنان نیز تکرار خواهد شد.

در این حال دریافتند که باید به خدای یونس پناه ببرند و به او ایمان آورند و از گذشته و گناهان خویش توبه نمایند. به همین منظور سر به کوهستان ها و دره ها و بیابان ها نهادند و با آه و ناله و گریه و تضرع به درگاه خدا شتافتند و بین مادران و اطفالشان، و میان حیوانات و بچه هایشان جدایی افکندند، ناله و فریاد آنان کوه و دشت را پر کرد و شیون مادران و غوغای چهار پایان در نشیب و فراز کوه و دشت پیچید!

در این حال خدا بال و پر رحمت خویش را بر سر آنان گشود و ابرهای عذاب خود را از فراز آنان کنار زد، توبه آنان را قبول کرد و به ناله آنان پاسخ داد، زیرا در توبه خود بی ریا و در ایمان خود صادق بودند و خدا هم عقاب را از آنان برداشت و عذاب خود را بر طرف ساخت و مردم نینوا با ایمان کامل و امنیت خاطر به خانه های خود بازگشتند و آرزو کردند که یونس به جمع آنان باز گردد و در بین آنان به عنوان پیغمبر و رسول، و رهبر و پیشوا زندگی کند.
اما یونس نینوا را ترک کرده و آن سرزمین را رها نموده بود و به راه خود ادامه داد تا به دریا رسید، آنجا عده ای را دید که قصد عبور از دریا را داشتند، لذا از آنان اجازه خواست که با آنان همسفر گردد و بر کشتی ایشان سوار شود. مردم خواست او را با آغوش باز پذیرفتند و او را ارج نهادند و به وی احترام گذاشتند، زیرا آثار بزرگواری و عظمت روح در سیمای او دیده می شد و پیشانی درخشانش از تقوا و پرهیزکاری او خبر می داد، اما کشتی هنوز از ساحل دور نشده بود و از خشکی فاصله زیادی نگرفته بود که دریا طوفانی شد و امواجی سهمگین کشتی را متلاطم ساخت و سرنشینان کشتی فرجام بدی را برای خود پیش بینی می کردند، چشم ها خیره شده بود و قلب ها به تپش و دست و پای افراد به لرزه در آمده بود و در این حال راهی جز سبک کردن کشتی به نظرشان نمی رسید. مسافرین با یکدیگر مشورت کردند که چه کنند، سپس به توافق رسیدند که قرعه بیاندازند و به نام هر کس افتاد او را به دریا بیافکنند. پس قرعه انداختند و به نام یونس در آمد، ولی به خاطر احترام و ارزشی که برای او قائل بودند، حاضر نشدند او را به دریا اندازند؛ پس بار دیگر قرعه را تجدید کردند، باز هم به نام یونس در آمد، اما این بار هم دریغ کردند که او را به دریا افکنند و برای سومین بار قرعه انداختند و این بار نیز قرعه به نام یونس در آمد.


یونس(ع) در شکم ماهی

یونس چون دید سه بار قرعه به نامش در آمد، دریافت که در این پیشامد سرّی نهفته است و خدا در این حادثه تدبیر و حکمتی دارد. سپس به اشتباه خود پی برد و دریافت که قبل از این که اجازه هجرت و ترک شهر و مردمش را داشته باشد و پیش از صدور امر الهی، قوم و دیار خود را ترک کرده است. به همین جهت خود را در میان دریا انداخت و جان خویش را تسلیم امواج خروشان دریا کرد و در اعماق دریا و در آغوش متلاطم امواج و ظلمت دریا فرو رفت.

در این هنگام خدا به ماهی بزرگی دستور داد یونس را ببلعد و او را در شکم خود مخفی سازد ولی نباید گوشت او را بخورد و استخوانش را بشکند، زیرا او پیغمبر خداست که دچار عجله و ترک اولایی شده و از تعجیل خود نادم و پشیمان است. سپس ماهی را وحی کرد یونس امانتی است در شکم تو و هر گاه خدا دستور داد باید او را سالم تحویل دهی.

یونس در شکم ماهی قرار گرفت و ماهی امواج را شکافت و در اعماق تیره دریا فرو رفت، عرصه بر یونس تنگ آمد و غم و اندوه وجودش را فرا گرفت و در این حال از درگاه خدای یکتا استمداد طلبید و به یاور مصیبت زدگان و دادرس ستمدیدگان پناه آورد؛ خدایی که رحمان و رحیم، توبه پذیر و بخشنده گناهان است. یونس "در قعر دریا و تاریکی های آن فریاد برآورد: ای معبود سبحان، خدایی غیر از تو نیست. بار خدایا! تو منزهی و من درباره خود از ستمگرانم!"

خدا دعای یونس را به اجابت رساند و به ماهی فرمان داد که میهمان خود را در ساحل دریا بگذارد، زیرا که او کیفر مقدر و مدت حبسش را به پایان رساند. ماهی یونس را با بدنی لاغر و نحیف کنار ساحل انداخت، رحمت خدا او را دریافت و بوته کدویی بالای سرش رویید، یونس از میوه آن خورد و در سایه اش آرمید تا نیروی خود را باز یافت و به زندگی امیدوار شد.

یونس در شکم ماهی قرار گرفت و ماهی امواج را شکافت و در اعماق تیره دریا فرو رفت، عرصه بر یونس تنگ آمد و غم و اندوه وجودش را فرا گرفت و در این حال از درگاه خدای یکتا استمداد طلبید و به یاور مصیبت زدگان و دادرس ستمدیدگان پناه آورد؛ خدایی که رحمان و رحیم، توبه پذیر و بخشنده گناهان است. یونس "در قعر دریا و تاریکی های آن فریاد برآورد: ای معبود سبحان، خدایی غیر از تو نیست. بار خدایا! تو منزهی و من درباره خود از ستمگرانم!"

سپس خدایتعالی به او وحی کرد " به شهر خود باز گرد و به جمع بستگان و طایفه خود بپیوند، زیرا آنها ایمان آورده اند، بت ها را کنار گذاشته و اکنون در جستجوی تو و منتظر بازگشت تو هستند."

یونس به شهر خود بازگشت و با تعجب دید آنهایی که به هنگام هجرت یونس به پرستش بت ها کمر بسته بودند، اکنون زبانشان به ذکر خدا باز شده است و خدای یکتا را سپاس و ستایش می کنند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

زندگینامه حضرت یوسف(ع)

حضرت یوسف (ع)

یعقوب پیامبر خدا ، در کنعان زندگی می‏کرد. یعقوب دوازده پسر داشت، که کوچک‏ترین آنها یوسف و بنیامین بودند. این دو برادر از زن دوم یعقوب به اسم راحیل بودند که همسری مهربان و فداکار بود. وقتی راحیل دومین فرزندش را که به دنیا آورد، از دنیا رفت. این اتفاق برای یعقوب خیلی دردناک بود. یوسف و بنیامین هم از مرگ مادرشان خیلی رنج می‏بردند و غصه می‏خوردند. برای همین یعقوب به آنها بیشتر از قبل توجه و محبت می‏کرد.

حضرت یوسف (ع)

یعقوب روز به روز علاقه‏اش به یوسف بیشتر می‏شد. یوسف پسری دوست داشتنی بود. او چهره ای بسیار زیبا و قلبی بی‏نهایت مهربان داشت. اما برادران ناتنی یوسف ، به او حسودی می‏کردند و دوست نداشتند که پدرشان به او محبت کند.

یک شب یوسف خواب عجیبی دید.

حضرت یوسف (ع)

صبح با عجله پیش پدرش یعقوب رفت و گفت: " دیشب من خواب دیدم که خورشید و ماه و یازده ستاره از آسمان پایین آمدند دور من حلقه زدند و در برابر من سجده کردند."

یعقوب که معنی خواب‏ها را می‏دانست یوسف را در آغوش گرفت و به اوگفت: "پسرم این خواب نشان می‏دهد که تو در آینده به قدرت می‏رسی و همه به تو احترام می‏گذارند. منظور از آن یازده ستاره برادرانت هستند. و خورشید و ماه هم من و مادرت راحیل هستیم. خداوند تو را به پیامبری انتخاب خواهد کرد و آینده‏ی خوبی در انتظار توست. اما یادت باشد که خوابت را برای هیچ کس تعریف نکنی .

حضرت یوسف (ع)

این خواب باعث شد که علاقه یعقوب به یوسف خیلی بیشتر از قبل شود. از طرف دیگر برادران یوسف خیلی از این وضع ناراحت بودند و حسادت آنها نسبت به یوسف کم کم به دشمنی تبدیل شد.

آنها به این نتیجه رسیده بودند که یوسف علت اصلی کم توجهی پدر به آنهاست و باید هر طور شده یوسف را از پدر دور کنند. تقریباً همه‏ی برادران یوسف بر این عقیده بودند که او را بکشند یا به سرزمینی دور ببرند و او را همانجا رها کنند تا از گرسنگی و تشنگی هلاک شود.

اما یکی از برادران به نام روبین، با این کار مخالفت کرد و گفت: " من فکر بهتری دارم. اگر می‏خواهید او را از پدر دور کنید، او را در یک چاه بیندازید تا کاروان‏هایی که برای بردن آب می‏آیند او را ببینند و با خود ببرند." بعد از گفتگوهای زیاد بالاخره همگی نظر روبین را قبول کردند و قرار شد هر چه زودتر نقشه خود را اجرا کنند. غروب همان روز، وقتی از صحرا برگشتند، پیش یعقوب رفتند و گفتند: " پدرجان! مدتهاست که یوسف به گردش و تفریح نرفته است. بگذارید او فردا با ما به کوه و دشت بیاید و از تماشای طبیعت لذت ببرد."

حضرت یوسف (ع)

یعقوب در جواب گفت: "فرزندان عزیزم! دوری از یوسف برای من خیلی سخت است. از طرفی یوسف هنوز کوچک است و من می ترسم که شما نتوانید خوب از او مراقبت کنید و حیوانات وحشی به او حمله کنند."

برادران یوسف با این حرف حسادتشان بیشتر شد و با اینکه خیلی عصبانی شده بودند اما به روی خودشان نیاوردند و گفتند: " پدر جان! ما حالا جوان‏های بزرگ و نیرومندی شده ایم و با تمام وجود از یوسف مراقبت می‏کنیم. ما نمی‏گذاریم هیچ اتفاقی برای او بیفتد."

آنقدر اصرار کردند تا بالاخره یعقوب راضی شد. برادران از اینکه توانسته بودند مرحله ی اول نقشه شان را اجرا کنند خیلی خوشحال شدند.

صبح روز بعد برادرهای یوسف پیش او رفتند و شروع به ناز و نوازش او کردند. آنها با چرب زبانی به یعقوب اطمینان دادند که کاملاً مواظب برادر کوچک‏شان هستند و بعد خدا حافظی کردند و به راه افتادند اما این محبت ظاهری خیلی زود به پایان رسید. برادران کینه توز وقتی کاملاً از خانه دور شدند، شروع کردند به آزار و اذیت یوسف. وقتی یکی از آنها یوسف را می‏زد، یوسف به دیگری پناه می‏برد. اما دیگری هم به جای پناه دادن به یوسف او را مسخره می‏کرد و کتک می‏زد. برادران سنگ‏دل، یوسف را کنار چاهی بردند، پیراهنش را به زور از تنش در آوردند و بعد او را داخل چاه انداختند.

حضرت یوسف (ع)

چاه خیلی عمیق بود، اما یوسف به لطف خدا هیچ آسیبی ندید. برادرهای بدجنس، کمی دورتر نشستند و منتظر شدند. کاروانی خسته و تشنه از راه رسید. یکی از افراد کاروان برای برداشتن آب به کنار چاه آمد، سطل را داخل چاه انداخت و بعد از چند لحظه شروع به بالا کشیدن آن کرد، سطل خیلی سنگین شده بود. یوسف از این فرصت استفاده کرده و خود را به سطل آویزان کرد. مرد با زحمت زیاد سطل را بالا کشید. وقتی چشمش به یوسف افتاد، با هیجان فریاد زد: " بیایید ببینید چه چیزی پیدا کرده‏ام! یک نوجوان!"

آنها تصمیم گرفتند یوسف را با خود به مصر ببرند و به عنوان برده در بازار بفروشند برادران یوسف که از دور این ماجرا را می‏دیدند به سمت آنها دویدند و گفتند: " این نوجوان برده‏ی ما ست، ولی چون خوب کار نمی‏کند حاضریم او را به شما بفروشیم."

افراد کاروان قبول کردند و یوسف را به قیمتی ارزان خریدند. کاروان، به طرف مصر حرکت کرد و برادران یوسف که بسیار خوشحال شدند.

حضرت یوسف (ع)

بعد از مدتی که مطمئن شدند کاروان از آنجا دور شده و یوسف دیگر نمی‏تواند برگردد، حیوانی را سر بریدند و مقداری از خون آن را روی پیراهن یوسف ریختند و بعد به طرف خانه به راه افتادند. هوا داشت تاریک می‏شد که به خانه رسیدند. پدر که بی‏صبرانه منتظر رسیدن فرزند عزیزش بود، بچه‏هایش را از دور دید و به طرفشان دوید. اما هر چه نگاه کرد یوسف را در بین آنها ندید. یعقوب تکان سختی خورد. بر خود لرزید و پرسید:" عزیزان من! پس یوسف کجاست؟"

حضرت یوسف (ع)

تا یعقوب این جمله را گفت، فرزندانش زیر گریه زدند و در حالیکه به دروغ اشک می‏ریختند، گفتند: " ما مشغول بازی بودیم. چون یوسف کوچک بود و نمی‏توانست با ما مسابقه بدهد، او را کنار وسایلمان گذاشتیم . اما آنقدر سرگرم مسابقه شدیم که نفهمیدیم گرگ به برادرمان حمله کرده و او را خورده است."

بعد برای اینکه حرفشان را ثابت کنند، پیراهن یوسف را که خودشان خون آلود کرده بودند، به یعقوب نشان دادند. پدر هوشیار و با تجربه همینکه چشمش به پیراهن خون آلود اما سالم یوسف افتاد، همه چیز را فهمید. چون اگر گرگ واقعاً یوسف را دریده بود، باید پیراهن از چند جا پاره می‏شد. اما آن پیراهن کوچک‏ترین خراشی هم نداشت. برای همین رو به فرزندانش کرد و گفت: "شما دروغ می‏گویید. کینه و دشمنی شما باعث شد که یوسف را از من دور کنید."

یعقوب با وجود غم و غصه فراوان ناامید نشد و از خدا یاری خواست و گفت: " اگر چه دوری از یوسف برایم زجر آور است ولی امیدوارم روزییوسف را دوباره سلامت ببینم!"

حضرت یوسف (ع)

از آن سو کاروانی که یوسف را خریده بود وارد مصر شد و یوسف را به عزیز مصر فروخت. یوسف در خانه‏ی عزیز مصر در آسایش و راحتی کامل بود. او خدا را شکر کرد و هیچوقت کاری بر خلاف دستور خداوند انجام نداد. بعدها او به مقام پیامبری رسید و یکی از فرمانروایان مصر شد. اما قدرت و ثروت، باعث نشد که او پدر و خانواده‏اش را فراموش کند. مدتی بعد کشور مصر دچار خشکسالی شد برای همین مردم از نقاط دور و نزدیک به نزد یوسف می‏آمدند تا آذوقه بگیرند روزی برای حضرت یوسف خبر آوردند: یازده مرد که همه برادر هستند، آمده‏اند تا از شما قدری گندم و غلات بگیرند. حضرت یوسف از نشانی‏هایی که به او دادند فهمید که آنها برادرانش هستند، اجازه داد تا وارد شوند. برادران که پس از چهل سال حضرت یوسف را می‏دیدند نشناختند. اما وقتی او را شناختند، از کرده خود پشیمان و شرمگین شدند، اما حضرت یوسف آنها را هم بخشید و از حال پدر پرسید. چندی نگذشت که آنها را با کاروانی از خوار و بار و یک پیراهن از خود به سوی پدر راهی کرد. یعقوب وقتی پیراهن حضرت یوسف را روی چشم‏هایش انداخت، بینا شد. به این ترتیب، یعقوب فهمید که صبر و بردباری بعد از چهل سال نتیجه داده است.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

دانلود فیلم و موزیک رایگان