جرجیس خلیفه‌ای بود که در قوم ریان به مردم زبور، تورات و خداپرستی می‌آموخت.

پادشاه ریان، بت‌پرست بود و از آن بیم داشت که اعتقاد به خدا قومش را پراکنده و بی‌رحم نماید.

بنابراین به جرجیس پیغام داد که یا از میان ما بیرون برو، یا تو را دچار عذاب می‌کنیم. جرجیس متحیرانه گفت در عجبم که همیشه پیغمبران نفرین می‌کنند و قومشان عذاب می‌بینند ولی در این قوم، می‌خواهند پیغمبر را عذاب کنند.

اما من بر کسی نفرین نمی‌کنم و خدا مرا از بلایا نگه می‌دارد.

پادشاه ریان تصمیم گرفت تا با جرجیس مقابله کند و دستور داد تا او را از بالای یک عمارت بلند بر زمین اندازند.

وقتی چنین کردند، جرجیس روی هر دو پایش به زمین فرود آمد و آسیبی ندید. آنگاه رو به مردم کرد و گفت: ای مردم خدا را بپرستید و پیرو پادشاه نادان ریان نباشید.

سپس پادشاه، تصمیم گرفت تا او را در قفس شیران و پلنگان بیندازد. با کمال تعجب دید که او همچون گوسفندان با آنها برخورد کرد و آسیبی ندید. پادشاه عصبانی شد و دستور داد تا جرجیس را در آتش اندازند. اما باران گرفت و جرجیس زنده ماند و مردم را موعظه کرد. پادشاه ریان با عصبانیت بیشتر دستور داد تا جرجیس را در چاه بیندازند.

اما جرجیس از چاه بیرون آمد و گفت خبر خوبی برایتان دارم و آن این است که: این چاه، یک قنات متروک است و آب فراوانی
دارد. بسیاری از مردم از این پیشامدها خرسند گشتند. و به او ایمان آوردند.

با همه این اتفاقات، پادشاه عبرت نگرفت و باز دستور داد تا او را به سنگی بزرگ بسته و در دریا غرق نمایند.

اما یک اره ماهی طناب را پاره کرد و او به سلامت به خشکی رسید و با خود دامنی از مراورید آورد.

از آنجا که پادشاه، لجباز بود  بار دیگر دستور داد تا او را در میان کنده درختی ببندند و آتش بزنند، اما از آن هم نجات یافت، ولی وقتی به نزد مردم بازگشت، عده ای را سنگدل و بت‌پرست یافت.

در اینجا بود که جرجیس، با خدا مناجات کرد و گفت: خدایا می‌دانی که چند سالی است با جفای این قوم زندگی کردم و با آن که بسیار صبر نمودم، ایشان کافر ماندند. از تو می‌خواهم که مرا شهادت، روزی کنی و مؤمنان را پیروزی و کافران را هلاکت دهی.وقتی جرجیس از دنیا رفت، عذاب خدا نازل شد و پادشاه ریان همراه با کافران به هلاکت رسیدند. باید دانست که جرجیس تنها پیامبری بود که قبل از نازل شدن عذاب از میان قومش رخت بربست و دار فانی را وداع گفت.