زندگینامه حضرت هارون(ع)

حضرت هارون (ع),هارون برادر حضرت موسی,حضرت موسی

حضرت هارون (ع)
هارون، برادر بزرگ حضرت موسی پیغمبر و وزیر و سخنگوی او در مصر!

هارون، کلمه ای است عربی به معنی «کوه نشین یا روشن شده». روحانیان و احبار (بزرگان یهود) همه از خاندان او هستند. موسی پیغمبر، بعد از رسالتش از خداوند خواست که برادرش (هارون) را وزیر او قرار دهد.
به این علت که امر رسالت، سنگین است و او نیاز به پشتیبانی و حمایت دارد و هم اینکه هارون فصیح است و می تواند در امر این رسالت و دعوت مردم، موفقیتی حاصل کند و مؤید او باشد تا خدا را بسیار تسبیح کنند و ذکر گویند.


خداوند دعای موسی را اجابت کرد و به هارون الهام شد که از شهر بیرون برود و در کنار برادرش به طرف فرعون، پادشاه بت پرستان آن زمان به مصر رفتند و در دربار فرعون، مدتها با او صحبت کرده و ارشاد و تبلیغ دین خدا نمودند. او در همه مواقع لازم، همراه برادرش بود و در عموم کارها با او شرکت می کرد و او را در رسیدن به اهدافش یاری نمود.


در روایت است که هارون مستقیما با وحی سروکار نداشته و کتابی برای او نازل نشده ولی در حقیقت پیغمبری بوده که از موسی پیغمبر تبعیت می کرد و در موقع غیبت حضرت موسی و رفتن او به کوه طور جانشین و وصی او بود.


هارون از زبان قرآن:
در قرآن کریم هیچ مسئله ای که مخصوص به آن جناب باشد نیامده مگر همان جانشینی او برای برادرش در آن چهل روزی که موسی پیامبر به “میقات” رفته بود.

 

اگرچه وقتی موسی برگشت، دید که قوم او گوساله پرست شدند. از این رو خشمناک شد و سر برادرش هارون را به طرف خود کشید. هارون گفت: مردم مرا ستم کردند و نزدیک بود که مرا بکشند. پس جلو آنها مرا شرمنده و خجالت زده نکن و مرا با مردم ستمگر به یک چوب مران!
موسی هم گفت: خدایا مرا و برادرم را بیامرز و ما را در رحمت خود قرار بده که تو ارحم الراحمینی.


خداوند هارون را در قرآن در سوره صافات، در دادن کتاب و هدایت به سوی صراط مستقیم و تسلیم بودن او و منت هایش با موسی علیه السلام شریک می داند و قرآن او را از مرسلان، انبیا، محسنین، صالحین معرفی و با بقیه پیغمبرانی که صفات جمیل از احسان و صلاح و برگزیدگی و هدایت دارند، یکجا معرفی کرده است.

هارون در هور (ظاهرا همان منطقه کوه طور) درگذشت و بر قله شرقی این کوه به ارتفاع ۱۵۸۵ متر قبری به نام هارون است که زیارتگاه اعراب بدوی است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

زندگینامه حضرت موسی (ع)

زندگینامه حضرت موسی,حضرت موسی,

زندگینامه حضرت موسی (ع)

 

زندگینامه حضرت موسی(ع)

سال‏ها پیش در سرزمین مصر فرعون حکومت می‏کرد. او پادشاهی ظالم و ستمگر بود و مردم بنی‏ اسرائیل را آزار و اذیت می‏کرد. یک شب او خواب وحشتناکی می‏بیند.

 

صبح خوابش را برای کسانی که خواب راتعبیر می‏کنند تعریف کرد. آنها بعد از مدتی فکر کردن گفتند: به زودی پسری از بنی‏اسرائیل به دنیا خواهد آمد که حکومت شما را سرنگون می‏کند. فرعون بسیار ترسید به همین دلیل به سربازان خود دستور داد هر پسری را که در میان بنی‏اسرائیل به دنیا می‏آید بکشند.

 

به خاطر سخت‏گیری‏ های فرعون و سپاهیانش، یکی از زنان بنی‏اسرائیل که پسری به دنیا آورده بود، برای نجات بچه‏اش، او را توی سبدی گذاشت و به رود نیل انداخت. آسیه زن فرعون، زمانی که بچه را در آب دید آن را از آب گرفت و با خود به قصر برد و چون خودش بچه‏ای نداشت از شوهرش فرعون خواست تا او را به جای بچه‏ی خودشان بزرگ کنند. اما فرعون راضی نمی‏شد.

 

چون می‏دانست این پسر از بچه‏ های بنی‏ اسرائیل است و خانواده‏اش از ترس سربازانش او را به آب انداخته‏اند. اما آسیه آنقدر اصرار کرد تا بالاخره فرعون راضی شد بچه را پیش خودشان نگه دارند. آنها اسم او را موسی گذاشتند. زن فرعون به دنبال زنی می‏گشت که بتواند به موسی کوچک شیر دهد خواهر موسی که شاهد این اتفاق‏ها بود مادر موسی را به آنها معرفی کرد و باعث شد که مادر موسی به فرزندش برسد.

 

زندگینامه حضرت موسی,حضرت موسی,

زندگینامه حضرت موسی (ع)

 

موسی در قصر فرعون بزرگ شد و هر روز ظلم و ستم فرعون را به مردم بنی‏اسرائیل می‏دید و هر روز بیشتر از فرعون بدش می‏آمد.

 

موسی با اینکه در قصر فرعون زندگی خیلی خوب و راحتی داشت اما از دیدن ظلم و ستم فرعون و مامورانش به مردم بنی‏اسرائیل خیلی ناراحت می‏شد. او که حالا جوانی زیبا و قدرتمند شده بود و بسیار مهربان و با ایمان بود، نمی‏توانست این رفتار را تحمل کند. یک روز که موسی در کنار رود نیل قدم می‏زد، یکی از افراد فرعون را دید که پیرمرد ضعیفی را کتک می‏زد.

 

پیرمرد از موسی کمک خواست. موسی جلو رفت و از مامور خواست تا پیرمرد را کتک نزند. اما وقتی دید مامور به حرفش گوش نمی‏کند خیلی ناراحت و عصبانی شد و مشت محکمی به او زد. با همان ضربه، مامور فرعون به زمین افتاد و مرد. یکی از ماموران این ماجرا را دید و به فرعون خبر داد.

 

فرعون دستور داد موسی را دستگیر کنند. اما موسی از شهر فرار کرده بود. او یک هفته در بیابان راه رفت تا اینکه به چاهی در نزدیکی مداین رسید. همانجا نشست تا کمی استراحت کند.

 

در همین وقت، دو دختر جوان به نزدیک چاه آمدند تا به گوسفندهایشان آب بدهند. موسی که دید آنها به تنهایی نمی‏توانند از چاه آب بکشند، به آنها کمک کرد و به گوسفندهایشان آب داد. این دو دختر، فرزندان پیامبر خدا شعیب بودند. آنها وقتی به خانه برگشتند ماجرا را به پدرشان گفتند و از قدرت و مهربانی موسی تعریف کردند.

 

شعیب به دختر بزرگش گفت برو و آن جوان را به خانه بیاور. دختر پیش موسی رفت و گفت پدرم به خاطر کمکی که به ما کردید، می‏خواهد از شما تشکر کند. موسی به خانه ی شعیب رفت و به او گفت: " به خاطر کمکی که به فرزندانم کردی و به خاطر این که جوان پاک و با ایمانی هستی یکی از دخترانم را به همسری تو می‏دهم. در عوض تو ده سال برای من چوپانی کن."

 

 

زندگینامه حضرت موسی,حضرت موسی,

زندگینامه حضرت موسی (ع)

 

موسی قبول کرد. ده سال از این ماجرا گذشت. موسی تصمیم گرفت به همراه خانواده‏اش به مصر برگردد. آنها چندین روز در میان بیابان راه رفتند تا اینکه یک شب به کوه سینا رسیدند. هوا خیلی سرد بود. موسی روی کوه آتشی دید و به خانواده‏اش گفت: " من به آنجا می‏روم تا برای شما آتش بیاورم. "وقتی به کوه رسید از آتش صدایی بلند شد: "ای موسی! من پروردگار تو هستم و تو را به پیامبری انتخاب کردم." موسی خیلی ترسیده بود. صدا دوباره به او گفت: "عصایت را بینداز."

 

موسی عصایش را انداخت و با تعجب دید که عصا تبدیل به اژدهای وحشتناکی شد. موسی خواست فرار کند که صدا دوباره گفت:" نترس دم اژدها را بگیر." موسی گرفت و این بار اژدها تبدیل به عصا شد. بعد خداوند گفت:" دستت را به زیر بغلت ببر. " موسی همین کار را کرد. وقتی دستش را بیرون آورد، دستش مثل ستاره‏ای می‏درخشید. خدا گفت: "موسی تو پیامبر من هستی و باید به مصر بروی و مردم را از ظلم و ستم فرعون نجات دهی و از آنجا بیرون بیاوری." موسی با خوشحالی از کوه پایین آمد و پیش خانواده‏اش برگشت و آنها را به مداین پیش شعیب فرستاد و خودش به تنهایی به طرف مصر رفت . وقتی به مصر رسید به خانه‏ی مادرش رفت و چند روز آنجا ماند. بنی‏اسرائیل به او ایمان آوردند و از این که خدا برای نجاتشان پیامبری فرستاده خوشحال شدند. بعد از چند روز خدا به موسی فرمان داد:" همراه برادرت هارون به قصر فرعون برو و او را به پرستش خدای یکتا دعوت کن."

 

موسی همراه برادرش به قصر فرعون رفت. فرعون وقتی موسی را دید، زود شناخت. موسی به او گفت:

 

"خدا من را به پیامبری خودش انتخاب کرده و از من خواسته تو را به اطاعت او دعوت کنم." اما فرعون قبول نکرد و گفت: "اگر راست می‏گویی معجزه‏ای به ما نشان بده تا حرفت را قبول کنیم." موسی عصایش را روی زمین انداخت و عصا تبدیل به اژدهایی وحشتناک شد. همه ترسیدند و فرار کردند. بعد موسی دم اژدها را گرفت و اژدها تبدیل به عصا شد. سپس دستش را زیر بغلش برد و بیرون آورد، دستش مثل ستاره می‏درخشید. فرعون با خودش گفت: "نکند مردم به او ایمان بیاورند." پس گفت: "تو جادوگری و می‏خواهی با جادویت حکومت من را از بین ببری. اگر راست می‏گویی با جادوگران ماهر من مبارزه کن." موسی قبول کرد و روزی را برای این کار مشخص کردند. آن روز فرعون هفتاد و دو جادوگر آورده بود که همه در کارشان ماهر بودند. موسی به آنها گفت:" اول شما جادویتان را نشان دهید." آنها طناب‏هایشان را روی زمین انداختند و طناب‏ها به شکل مار در آمدند. بعد موسی به دستور خدا عصایش را انداخت، عصا اژدها شد و همه‏ی مارها را خورد. همه‏ی جادوگران فهمیدند که کار موسی جادو نیست و به خدای یکتا ایمان آوردند. اما فرعون قبول نکرد و باز هم به آزار و اذیت بنی‏اسرائیل ادامه داد، تا اینکه بنی‏اسرائیل پیش موسی رفتند و گفتند: " ما از دست فرعون خسته شده‏ایم. او ما را خیلی اذیت می‏کند. تو باید به ما کمک کنی."

 

موسی پیش فرعون رفت و گفت:"من می‏خواهم مردم را از اینجا ببرم اگر قبول نکنی تمام رود نیل را پر از خون می‏کنم."

 

زندگینامه حضرت موسی,حضرت موسی,

زندگینامه حضرت موسی (ع)

 

فرعون قبول نکرد موسی عصایش را به آب زد و همه‏ی آبها به رنگ خون شد. این وضع یک هفته‏ادامه داشت. تا اینکه خانواده و سربازان نزدیک بود از تشنگی بمیرند. جادوگران هم نتوانستند کاری بکنند. فرعون دستور داد موسی را به قصر بیاورند و به او گفت:" اگر آب را مثل اولش کنی اجازه می‏دهم مردم را با خودت ببری." موسی قبول کرد و عصایش را به آب زد، آب مثل اولش شد. اما فرعون زیر قولش زد و باز هم به اذیت مردم بنی‏اسرائیل ادامه داد. موسی دوباره پیش فرعون رفت و همان درخواست را کرد اما فرعون قبول نکرد. موسی عصایش را دوباره به رود نیل زد و این بار قوربا غه‏ های زیادی از رود بیرون آمدند و همه جا را پر کردند. حتی آنها توی قصر فرعون هم رفتند.

 

هفت روز وضع همین طور بود تا جایی که همه خسته شدند و پیش فرعون رفتند و شکایت کردند. فرعون به موسی گفت:"اگر قورباغه‏ها را از بین ببری من با خواسته ی تو موافقت می‏کنم."

 

موسی قورباغه‏ ها را از بین برد. اما فرعون راضی نشد و گفت:" از بین بردن قورباغه‏ها که کار سختی نبود." موسی یک بار دیگر پیش فرعون رفت و چون دید باز هم مخالفت می‏کند این بار عصای خودش را به طرف آسمان برد. یکدفعه یک عالمه پشه از آسمان آمدند و همه جا را پر کردند. آنها توی دهان و گوش مردم می‏رفتند و هیچ کس نمی‏توانست جلویشان را بگیرد.

 

همه از دست پشه‏ ها فرار می‏کردند و ناراحت بودند تا جایی که همه باز پیش فرعون رفتند و شکایت کردند. فرعون از موسی خواست تا پشه‏ها را از بین ببرد. موسی قبول کرد و همه پشه‏ها از بین رفتند.اما این بار مشاوران فرعون به او گفتند که با رفتن بنی‏اسرائیل موافقت نکند. فرعون به موسی گفت:" تو و بنی‏ اسرائیل می‏توانید در خانه‏هایتان قربانی کنید، ولی حق ندارید از مصر بیرون بروید." موسی گفت:" در شهری که‏همه با دین خدا مخالفند چطور می‏توانیم قربانی کنیم؟" و از قصر خارج شد و یک مشت خاکستر به طرف آسمان پاشید. مدتی بعد همه سربازان و خانواده فرعون مریض شدند و آبله گرفتند. این وضعیت یک بار دیگر هم تکرار شد و موسی عصای خودش را به طرف آسمان برد. یکدفعه تگرگ سختی بارید و همه‏ی حیوانات و گیاهان را از بین برد.

 

اما در جایی که بنی ‏اسرائیل زندگی می‏کردند هیچ اتفاقی نیفتاد. فرعون که خیلی ترسیده بود به موسی گفت:" تو با چه کسانی می‏خواهی از مصر بیرون بروی؟" موسی گفت:" با همه مردم و حیوانهای‏شان."

 

فرعون گفت:" تو می‏توانی با مردمی که به سن بلوغ رسیده و بزرگ شده‏اند به صحرا بروی و همانجا در نزدیکی شهر به عبادت خدا بپردازی. در آنجا احتیاجی به حیوانهای‏تان ندارید."

 

موسی که ناامید شده بود،عصایش را به زمین زد. یکدفعه تمام شهر پر از ملخ شد.

 

 

زندگینامه حضرت موسی,حضرت موسی,

زندگینامه حضرت موسی (ع)

 

ملخ‏ها همه جا را خراب کردند و تنها گیاهانی که از تگرگ سالم مانده بودند را هم خوردند. اما فرعون باز هم قبول نکرد. این بار موسی دستش را به طرف آسمان دراز کرد و همه شهر به غیر از خانه‏های بنی‏اسرائیل مثل شب تاریک شد. تاریکی هوا سه روز طول کشید.

 

بالاخره فرعون دید مقاومت در برابر موسی بی‏فایده است. به‏همین دلیل از او خواست به قصر بیاید و به او گفت:" از این شهر برو و دیگر هیچ وقت برنگرد. چون اگر برگردی حتماً تو را می‏کشم. هر چیزی را هم که می‏خواهی با خودت ببر." موسی خوشحال شد و از قصر بیرون رفت تا خبر را به بنی‏اسرائیل بدهد. بنی‏اسرائیل از شنیدن این خبر خوشحال شدند و خد ا را شکر کردند و بعد آماده ی سفر شدند.

 

موسی گفت:" وسایلتان را بردارید تا از شهر بیرون برویم." و همان روز بود که موسی و قوم بنی‏اسرائیل از مصر بیرون رفتند و در راه به رود نیل برخورد کردند و به اذن خدا رود نیل شکافته شد وقوم بنی‏اسرائیل ازداخل رود عبور کردند و فرعون و سربازانش که به دنبال آنها آمده بودند تا آنها را به مصر برگردانند، در رود نیل غرق شدند. این سزای کسانی است که به خداوند یکتا ایمان نمی‏آورند و به دیگران ستم می‏کنند.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

زندگینامه حضرت یوسف(ع)

حضرت یوسف (ع)

یعقوب پیامبر خدا ، در کنعان زندگی می‏کرد. یعقوب دوازده پسر داشت، که کوچک‏ترین آنها یوسف و بنیامین بودند. این دو برادر از زن دوم یعقوب به اسم راحیل بودند که همسری مهربان و فداکار بود. وقتی راحیل دومین فرزندش را که به دنیا آورد، از دنیا رفت. این اتفاق برای یعقوب خیلی دردناک بود. یوسف و بنیامین هم از مرگ مادرشان خیلی رنج می‏بردند و غصه می‏خوردند. برای همین یعقوب به آنها بیشتر از قبل توجه و محبت می‏کرد.

حضرت یوسف (ع)

یعقوب روز به روز علاقه‏اش به یوسف بیشتر می‏شد. یوسف پسری دوست داشتنی بود. او چهره ای بسیار زیبا و قلبی بی‏نهایت مهربان داشت. اما برادران ناتنی یوسف ، به او حسودی می‏کردند و دوست نداشتند که پدرشان به او محبت کند.

یک شب یوسف خواب عجیبی دید.

حضرت یوسف (ع)

صبح با عجله پیش پدرش یعقوب رفت و گفت: " دیشب من خواب دیدم که خورشید و ماه و یازده ستاره از آسمان پایین آمدند دور من حلقه زدند و در برابر من سجده کردند."

یعقوب که معنی خواب‏ها را می‏دانست یوسف را در آغوش گرفت و به اوگفت: "پسرم این خواب نشان می‏دهد که تو در آینده به قدرت می‏رسی و همه به تو احترام می‏گذارند. منظور از آن یازده ستاره برادرانت هستند. و خورشید و ماه هم من و مادرت راحیل هستیم. خداوند تو را به پیامبری انتخاب خواهد کرد و آینده‏ی خوبی در انتظار توست. اما یادت باشد که خوابت را برای هیچ کس تعریف نکنی .

حضرت یوسف (ع)

این خواب باعث شد که علاقه یعقوب به یوسف خیلی بیشتر از قبل شود. از طرف دیگر برادران یوسف خیلی از این وضع ناراحت بودند و حسادت آنها نسبت به یوسف کم کم به دشمنی تبدیل شد.

آنها به این نتیجه رسیده بودند که یوسف علت اصلی کم توجهی پدر به آنهاست و باید هر طور شده یوسف را از پدر دور کنند. تقریباً همه‏ی برادران یوسف بر این عقیده بودند که او را بکشند یا به سرزمینی دور ببرند و او را همانجا رها کنند تا از گرسنگی و تشنگی هلاک شود.

اما یکی از برادران به نام روبین، با این کار مخالفت کرد و گفت: " من فکر بهتری دارم. اگر می‏خواهید او را از پدر دور کنید، او را در یک چاه بیندازید تا کاروان‏هایی که برای بردن آب می‏آیند او را ببینند و با خود ببرند." بعد از گفتگوهای زیاد بالاخره همگی نظر روبین را قبول کردند و قرار شد هر چه زودتر نقشه خود را اجرا کنند. غروب همان روز، وقتی از صحرا برگشتند، پیش یعقوب رفتند و گفتند: " پدرجان! مدتهاست که یوسف به گردش و تفریح نرفته است. بگذارید او فردا با ما به کوه و دشت بیاید و از تماشای طبیعت لذت ببرد."

حضرت یوسف (ع)

یعقوب در جواب گفت: "فرزندان عزیزم! دوری از یوسف برای من خیلی سخت است. از طرفی یوسف هنوز کوچک است و من می ترسم که شما نتوانید خوب از او مراقبت کنید و حیوانات وحشی به او حمله کنند."

برادران یوسف با این حرف حسادتشان بیشتر شد و با اینکه خیلی عصبانی شده بودند اما به روی خودشان نیاوردند و گفتند: " پدر جان! ما حالا جوان‏های بزرگ و نیرومندی شده ایم و با تمام وجود از یوسف مراقبت می‏کنیم. ما نمی‏گذاریم هیچ اتفاقی برای او بیفتد."

آنقدر اصرار کردند تا بالاخره یعقوب راضی شد. برادران از اینکه توانسته بودند مرحله ی اول نقشه شان را اجرا کنند خیلی خوشحال شدند.

صبح روز بعد برادرهای یوسف پیش او رفتند و شروع به ناز و نوازش او کردند. آنها با چرب زبانی به یعقوب اطمینان دادند که کاملاً مواظب برادر کوچک‏شان هستند و بعد خدا حافظی کردند و به راه افتادند اما این محبت ظاهری خیلی زود به پایان رسید. برادران کینه توز وقتی کاملاً از خانه دور شدند، شروع کردند به آزار و اذیت یوسف. وقتی یکی از آنها یوسف را می‏زد، یوسف به دیگری پناه می‏برد. اما دیگری هم به جای پناه دادن به یوسف او را مسخره می‏کرد و کتک می‏زد. برادران سنگ‏دل، یوسف را کنار چاهی بردند، پیراهنش را به زور از تنش در آوردند و بعد او را داخل چاه انداختند.

حضرت یوسف (ع)

چاه خیلی عمیق بود، اما یوسف به لطف خدا هیچ آسیبی ندید. برادرهای بدجنس، کمی دورتر نشستند و منتظر شدند. کاروانی خسته و تشنه از راه رسید. یکی از افراد کاروان برای برداشتن آب به کنار چاه آمد، سطل را داخل چاه انداخت و بعد از چند لحظه شروع به بالا کشیدن آن کرد، سطل خیلی سنگین شده بود. یوسف از این فرصت استفاده کرده و خود را به سطل آویزان کرد. مرد با زحمت زیاد سطل را بالا کشید. وقتی چشمش به یوسف افتاد، با هیجان فریاد زد: " بیایید ببینید چه چیزی پیدا کرده‏ام! یک نوجوان!"

آنها تصمیم گرفتند یوسف را با خود به مصر ببرند و به عنوان برده در بازار بفروشند برادران یوسف که از دور این ماجرا را می‏دیدند به سمت آنها دویدند و گفتند: " این نوجوان برده‏ی ما ست، ولی چون خوب کار نمی‏کند حاضریم او را به شما بفروشیم."

افراد کاروان قبول کردند و یوسف را به قیمتی ارزان خریدند. کاروان، به طرف مصر حرکت کرد و برادران یوسف که بسیار خوشحال شدند.

حضرت یوسف (ع)

بعد از مدتی که مطمئن شدند کاروان از آنجا دور شده و یوسف دیگر نمی‏تواند برگردد، حیوانی را سر بریدند و مقداری از خون آن را روی پیراهن یوسف ریختند و بعد به طرف خانه به راه افتادند. هوا داشت تاریک می‏شد که به خانه رسیدند. پدر که بی‏صبرانه منتظر رسیدن فرزند عزیزش بود، بچه‏هایش را از دور دید و به طرفشان دوید. اما هر چه نگاه کرد یوسف را در بین آنها ندید. یعقوب تکان سختی خورد. بر خود لرزید و پرسید:" عزیزان من! پس یوسف کجاست؟"

حضرت یوسف (ع)

تا یعقوب این جمله را گفت، فرزندانش زیر گریه زدند و در حالیکه به دروغ اشک می‏ریختند، گفتند: " ما مشغول بازی بودیم. چون یوسف کوچک بود و نمی‏توانست با ما مسابقه بدهد، او را کنار وسایلمان گذاشتیم . اما آنقدر سرگرم مسابقه شدیم که نفهمیدیم گرگ به برادرمان حمله کرده و او را خورده است."

بعد برای اینکه حرفشان را ثابت کنند، پیراهن یوسف را که خودشان خون آلود کرده بودند، به یعقوب نشان دادند. پدر هوشیار و با تجربه همینکه چشمش به پیراهن خون آلود اما سالم یوسف افتاد، همه چیز را فهمید. چون اگر گرگ واقعاً یوسف را دریده بود، باید پیراهن از چند جا پاره می‏شد. اما آن پیراهن کوچک‏ترین خراشی هم نداشت. برای همین رو به فرزندانش کرد و گفت: "شما دروغ می‏گویید. کینه و دشمنی شما باعث شد که یوسف را از من دور کنید."

یعقوب با وجود غم و غصه فراوان ناامید نشد و از خدا یاری خواست و گفت: " اگر چه دوری از یوسف برایم زجر آور است ولی امیدوارم روزییوسف را دوباره سلامت ببینم!"

حضرت یوسف (ع)

از آن سو کاروانی که یوسف را خریده بود وارد مصر شد و یوسف را به عزیز مصر فروخت. یوسف در خانه‏ی عزیز مصر در آسایش و راحتی کامل بود. او خدا را شکر کرد و هیچوقت کاری بر خلاف دستور خداوند انجام نداد. بعدها او به مقام پیامبری رسید و یکی از فرمانروایان مصر شد. اما قدرت و ثروت، باعث نشد که او پدر و خانواده‏اش را فراموش کند. مدتی بعد کشور مصر دچار خشکسالی شد برای همین مردم از نقاط دور و نزدیک به نزد یوسف می‏آمدند تا آذوقه بگیرند روزی برای حضرت یوسف خبر آوردند: یازده مرد که همه برادر هستند، آمده‏اند تا از شما قدری گندم و غلات بگیرند. حضرت یوسف از نشانی‏هایی که به او دادند فهمید که آنها برادرانش هستند، اجازه داد تا وارد شوند. برادران که پس از چهل سال حضرت یوسف را می‏دیدند نشناختند. اما وقتی او را شناختند، از کرده خود پشیمان و شرمگین شدند، اما حضرت یوسف آنها را هم بخشید و از حال پدر پرسید. چندی نگذشت که آنها را با کاروانی از خوار و بار و یک پیراهن از خود به سوی پدر راهی کرد. یعقوب وقتی پیراهن حضرت یوسف را روی چشم‏هایش انداخت، بینا شد. به این ترتیب، یعقوب فهمید که صبر و بردباری بعد از چهل سال نتیجه داده است.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

زندگینامه حضرت یعقوب(ع)

حضرت یعقوب فرزند حضرت اسحاق علیه السلام و نوه حضرت ابراهیم علیه السلام از پیامبران است وسرسلسله ملتی به نام بنی اسرائیل می باشد.

نام او در قرآن کریم 16 مرتبه در سوره های بقره، آل عمران، نساء، انعام، هود و یوسف آمده و در سوره های آل عمران و مریم هم دو مرتبه به نام اسرائیل آمده است. چنان چه یکی از نام های او هم اسرائیل می باشد. نام مادر او رفقه و نام دو همسر او لیا و راحیل است. این پیامبر بزرگ، دارای علم و دانش زیادی بود که از طرف خدا به صورت "علم لدنی" به او داده شده بود. حضرت یعقوب با برادر خود عیسو دو قلو بودند. او نسبت به یعقوب که از هر جهت ممتاز بود ،حسادت داشت، از این رو یعقوب به شهر فدان آرام نزد دائی خود "لابان" رفت و بیشتر عمرش را در آن جا به چوپانی گذراند و دو همسرش که دو خواهر بودند، دختران همان دائی بودند. (البته این جریان، قبل از اسلام بود و بعد از اسلام دیگر به این امر اجازه داده نشد، اگرچه در بعضی از اخبار آمده که یعقوب، خواهر دوم را بعد از فوت همسر اول خود گرفته است.) او از همسرانش دوازده پسر داشت که یکی ازآنها، حضرت یوسف علیه السلام می باشد که پدر به او شدیدا علاقه داشت و همین محبت زیاد، باعث شد که پسران دیگرش به او حسادت کنند. آن ها یوسف را به بیابان بردند و در چاه انداختند و نزد پدر برگشتند و به دروغ چنین گفتند که گرگ یوسف را خورد.

یعقوب علیه السلام، سالیان درازی در فراق یوسف گریه کرد و سوخت تا این که نابینا شد. در تاریخ گفته شده که این فراق 50 سال بود که بعد از جریانات مفصلی که برای یوسف پیش آمد، این پدر و پسر، به وصال یکدیگر رسیدند. او پس از رنجها و ناملایمات و مشقات زیادی که در زندگی دید، درسن 140 یا 147 سالگی در مصر از دنیا رفت.

حضرت یعقوب قبل از فوتش، فرزندانش را جمع کرد و در حق همگی آنها دعا کرد و آنها را به یکتا پرستی و توحید خدا و دین و آئین جدش، ابراهیم سفارش نمود و از آنها بر این آئین اقرار گرفت و به حضرت یوسف وصیت کرد که جنازه او را به بیت المقدس ببرد و در کنار قبر پدر و پدربزرگش دفن کند. یوسف هم به این وصیت عمل کرد. وقتی که پدرش ازدنیا رفت، مدت زیادی برای او عزاداری کردند. سپس با غلامان مصری خود، او را به فلسطین حرکت دادند و در کنار همان قبور، دفن کردند و بعد به مصر برگشتند.

اسرائیل لقب یعقوب است. در اینکه چرا او را اسرائیل گویند اختلاف است.

مفهوم

یعقوب به معنی تعقیب کننده است . [۷] و [۸]هر چند به معنی ریشه کن کننده نیز آمده است .[۹]

نظر اسلام

نام یعقوب ۱۶ بار در قرآن تکرار شده است.لقب اسرائیل نیز، در قرآن چند جا برای یعقوب آمده است.[۱۰] همچنین سوره‌ای به نام "اسراء" در قرآن وجود دارد که نام دیگر آن "بنی اسرائیل" است.

طبری روایتی نقل کرده و آن را مشتق از سری(به معنی حرکت در شب) دانسته و می‌گوید:چون در داستان اختلاف میان یعقوب و برادرش عیص ایجاد شد یعقوب از فلسطین گریخت و به سوی (فدان آرام) رهسپار شد و شبها راه می‌رفت و روزها مخفی می‌شد اسرائیل نامیده شد. ولی امام جعفر صادق در روایتی گفته‌است: اسرائیل به معنای عبدالله است زیرا (اسرا) به معنای عبد است و (ایل) هم نام خدای عزوجل می‌باشد. در روایت دیگر آمده است که (اسرا) به معنای قوِّت است و ایل هم نام خداست و معنای اسرائیل نیروی خداست. همچنین در دعای سمات یعقوب، اسرائیلِ خدا نامیده شده است.[۱۱]

کشتی گرفتن حضرت یعقوب با فرشته در باور یهود

در سِفر پیدایش فصل ۳۲ فقرات ۲۴ تا ۳۰ چنین آمده است: ۲۴ و یعقوب تنها ماند و مردی با وی تا طلوع فجر کشتی میگرفت. ۲۵ و چون او دید که بر وی غلبه نمی‌یابد کف ران یعقوب را لمس کرد و کف ران یعقوب در کشتی گرفتن با او فشرده شد. ۲۶ پس گفت: مرا رها کن زیرا که فجر میشکافد. گفت: تا مرا برکت ندهی تو را رها نکنم. ۲۷ به وی گفت: نام تو چیست؟ گفت: یعقوب. ۲۸ گفت: از این پس نام تو یعقوب خوانده نشود بلکه اسرائیل زیرا که با خدا و با انسان مجاهده کردی و نصرت یافتی. ۲۹ و یعقوب از او سؤال کرده گفت: مرا از نام خود آگاه ساز. گفت: چرا اسم مرا میپرسی؟ و او را در آنجا برکت داد. ۳۰ و یعقوب آن مکان را فنیئیل نامیده (گفت: ) زیرا خدا را روبرو دیدم و جانم رستگار شد.. چند مطلبی که در این آیات آمده است: ۱. خدا با بنده‌اش کشتی می‌گیرد. ۲. خدا مغلوب این کشتی می‌شود. ۳. یعقوب به زور از خدا برکت می‌گیرد. این موارد در شأن خدا و پیامبر نیست؛ از این رو یهودیان را به توجیه وا داشته است. در سایت انجمن کلیمیان تهران آمده است: «ماجرای کشتی گرفتن حضرت یعقوب با فرشته، یکی از سوء تفاهماتی است که نسبت به یهودیت ناشی از ترجمه اشتباه برخی مترجمین غیر یهودی کتاب مقدس پیش آمده است. که بطور غلط آنرا کشتی با خد-ا ترجمه کرده اند. در تورات سفر پیدایش فصل ۳ آیه ۲۴ می فرماید: و یعقوب تنها ماند و مردی با وی تا طلوع فجر کشتی گرفت. در آیه صریحاً تا کید می گردد که مردی با او کشتی گرفت. و البته در چند آیه بعد (آیه ۲۸) می فرماید: زیرا با الوهیم و انسان مجاهده کردی و نصرت یافتی. کلمه الوهیم به مفهوم فرد یا شخصی که دارای قدرت می باشد. از صفات و کنیه های خداواند نیز می باشد و به معنای خدایی که همه نیروها از او منشا گرفته، بکار می رود. در ضمن الوهیم به معنای فرشته، قاضی، حاکم و . . . نیز می باشد که در ترجمه های غلط موجود در بازار کلمه الوهیم در این آیه خداوند معنی شده است که با توجه با آیه ۲۴ که صراحتاً مردی قید می کند اشتباه است و معنای صحیحی فرد قدرتمند یا فرشته می تواند باشد که با توجه به کتاب هوشع نبی فصل ۱۲ آیه ۴ و ۵ که در مورد همین واقعه در آیه ۴ کلمه الوهیم و در آیه ۵ کلمه مَلاخ به معنای فرشته را بکار میبرد الوهیم در این عبارات به معنای فرشته می باشد که طبق باور یهود این فرد، فرشته حامی برادر حضرت یعقوب میباشد. در نهایت این را هم باید اضافه کنیم که بر اساس اصول دین یهود خداوند جسم نیست و به ماده نیز شبیه نمی‌باشد.» http://www.iranjewish.com/FAQ/FAQ40_Hazrat_Yaghob.htm چند نکته: ۱. آدرس آیه اشتباه است. ۲. ترجمه کینگ جیمز از آیه نیز همانی است که در متن فارسی آمده است: And he said, Thy name shall be called no more Jacob, but Israel: Gen.‎ 35.‎10 for as a prince hast thou power with God and with men, and hast prevailed.‎ ۳. بنا به چه مبنایی ترجمه دیگران غلط و ترجمه انجمن کلیمیان صحیح است و بنا به ترجمه انجمن کلیمیان، الوهیم صفت خداوند است نه خود خداوند؛ این توجیه نیز مشکل را حل نمی‌کند؛ زیرا به هر حال یعقوب یا با خدا و یا با صفت خدا کشتی گرفته است. ۴. بنا به نظر انجمن کلیمیان، یعقوب با فرشته کشتی گرفته است و خدا چون جسم نیست نمی‌توان با او جنگید. خوب آیا فرشته جسم است که بتوان با او جنگید؟ و آیا می‌توان برکت را با کشتی و درگیری کسب کرد؟ اینها نشان از ضعف کتاب مقدس است و توجیهات اینها کار را نه تنها بهتر نمی‌کند بلکه بدتر می‌کند.[۱۲]

استفاده کلمه الوهیم بمعنی فرشته در کتاب هوشع نبی

با توجه به کتاب هوشع نبی فصل ۱۲ آیه ۴ و ۵ که در مورد همین واقعه در آیه ۴ کلمه الوهیم و در آیه ۵ کلمه مَلاخ به معنای فرشته را بکار می‌برد الوهیم در این عبارات به معنای فرشته می‌باشد که طبق روایات یهود این فرشته، فرشته حامی برادر حضرت یعقوب می‌باشد.

ماهیت خداوند از دیدگاه یهود

بر اساس اصول دین یهود خداوند جسم نیست و به ماده نیز شبیه نمی‌باشد.[۱۳]

نام دوم یا لقب حضرت یعقوب

اسرائیل یا ییسائل در عبری از ترکیب دو کلمه سر و اِل تشکیل شده است. سر = رئیس، سردار، حاکم، امیر اِل = خدا که در مجموع به معنای سردار الهی یا خلیفه اله است. و نام دیگر حضرت یعقوب (ع) می‌باشد.[۱۴]

سایر روایات

اسرائیل به معنی «آن که با اِل (خدا) کشتی گرفت»، «آنکه بر اِل (خدا) پیروز شد» و از این رو «آنکه همراه اِل (خدا) حکم روایی کرد» [۱۵] لقب یعقوب پسر اسحاق پسر ابراهیم بود. داستان نامگذاری وی عهد عتیق، پیدایش ۳۲:۲۸ چنین آمده است:

و یعقوب تنها ماند و مردی با وی تا طلوع فجر کشتی می‌گرفت.

و چون او دید که بر وی غلبه نمی‌یابد، کف ران یعقوب را لمس کرد، وکف ران یعقوب در کشتی گرفتن با او فشرده شد. پس گفت: «مرا رها کن زیرا که فجرمی شکافد.» گفت: «تا مرا برکت ندهی تو را رهانکنم.» به وی گفت: «نام تو چیست؟» گفت: «یعقوب.» گفت: «از این پس نام تو یعقوب خوانده نشود بلکه اسرائیل، زیرا که با خدا(الوهیم) و باانسان مجاهده کردی و نصرت یافتی.» ویعقوب از او سوال کرده، گفت: «مرا از نام خودآگاه ساز.» گفت: «چرا اسم مرا می‌پرسی؟» و او رادر آنجا برکت داد.

و یعقوب آن مکان را «فنیئیل» نامیده، گفت: «زیرا خدا(الوهیم) را روبرو دیدم وجانم رستگار شد.»

پیشتر در پیدایش ۲۸:۲۰ یعقوب چنین نذر کرده بود:

و یعقوب نذر کرده، گفت: «اگر خدا(الوهیم) با من باشد، و مرا در این راه که می‌روم محافظت کند، و مرا نان دهد تابخورم، و رخت تا بپوشم، تا به خانه پدر خودبه سلامتی برگردم، هرآینه یهوه، خدای من خواهد بود.

بعداً در شعری که موسی برای بنی اسرائیل می خواند به صورت گلایه چنین گفته می‌شود:

برای دیوهایی که خدایان(اله) نبودند، قربانی گذرانیدند، برای خدایانی(الوهیم) که نشناخته بودند، برای خدایان (الوهیم) جدید که تازه به وجود آمده، وپدران ایشان از آنها نترسیده بودند. تثنیه

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

زندگینامه حضرت لوط(ع)-(مدفون شده در ایران )

اخلاق ناپسند قوم لوط

دعوت لوط علیه السلام

کیفر قوم لوط

میهمانان ناخوانده

قوم لوط تمایلی به دختران او ندارند

فرار شبانه لوط و نزول عذاب الهی

اخلاق ناپسند قوم لوط

آنگاه که ابراهیم علیه السلام از سرزمین مصر کوچ کرد، لوط نیز به همراه وی حرکت کرد، ایشان با مال فراوان و اندوخته ای بسیار از مصر خارج و به سرزمین مقدس فلسطین وارد شدند، ولی پس از مدتی به علت افزایش احشام و گوسفندان محیط فلسطین را بر خود تنگ دیدند، لذا لوط از سرزمین عموی خود ابراهیم کوچ کرد و در شهر سدوم رحل اقامت افکند. مردم سدوم دارای اخلاقی فاسد و باطنی ناپاک بودند؛ از انجام هیچ معصیتی پرهیز نمی کردند و در اعمال ناشایستی که انجام می دادند، نصیحت پذیر نبودند. این قوم در فسق و فجور و زشتی سیرت کم نظیر بودند. دزدی و راهزنی و خیانتکاری را پیشه خود ساخته بودند، بر راه هر رهگذری کمین و از هر سو به او حمله می کردند و اموالش را می ربودند. ایشان دین و آیینی نداشتند که مانع اعمال ناپسندشان شود و هرگز از ستمکاری شرمگین و سرافکنده نمی شدند، و پند هیچ واعظ و نصیحت هیچ عاقلی را گوش نمی دادند!

گویا روح قوم لوط تشنه جنایت بود و جنایات مکرر، روح عصیانگر و طبیعت ستمکار آن قوم را اقناع نمی کرد؛ دل های آنان آلوده به مفاسد بود و هر روز جنایت و عمل ناشایست تازه ای را مرتکب می شدند، تا جایی که عمل ناشایستی را که قبلاً کسی مرتکب نشده بود بر گناهان پیشین خود افزودند و به عمل نامشروع و غیر اخلاقی لواط روی آوردند. این قوم نابکار، زن ها را که خدا برای تسکین ایشان خلق کرده بود را ترک کرده و به رابطه با مردان روی آوردند. و در کمال بی شرمی این عمل ناپسند را آشکارا انجام می دادند و هرگز به فکر ترک این مفاسد نبودند بلکه بر انجام آن اصرار می ورزیدند. این قوم مردم را ناگزیر می ساختند با فاسدین همراهی کنند و آنها را به این کار دعوت می کردند و پیوسته به گمراهی خود می افزودند. آنقدر عمل زشت خود را تعقیب و تبلیغ کردند تا ارتکاب به منکرات علنی و آشکار شد، جنایات افزایش یافت و قلب آنان با گناه و فحشاء آمیخته شد.

دعوت لوط علیه السلام

هنگامی که قوم لوط غرق در معصیت گشتند، گمراهی را بر راه حق ترجیح دادند و جهالت را بر هدایت مقدم داشتند و شیطان در دل آنان نفوذ کرد و آنان را به تداوم اعمال ناشایست وادار ساخت و پیروی از شهوات را بر آنان چیره کرد. خداوند به لوط وحی کرد که آنان را به پرستش حق بخواند و از ارتکاب به آن جرائم باز دارد.

پس لوط علیه السلام دعوت خود را آغاز کرد و رسالت خویش را در میان قوم اعلان نمود، ولی گوش آنان از شنیدن سخن لوط عاجز و چشم هایشان از دیدن حق ناتوان بود، قلب های آنان در حجاب شهوات اسیر بود و به شدت به سوی مفاسد کشانده می شدند و به انجام اعمال زشت خود اصرار داشتند و هر روز در یاغیگری دستشان بازتر می شد و از گمراهی خود غافل بودند و نفس اماره، آنان را به انجام کارهای زشت و ناشایست وادار می کرد!

سرانجام لوط و پیروان او را تهدید به اخراج از شهر و تبعید نمودند در حالی که جرم لوط اجتناب از گناهان آنان بود. گناه وی دوری از رذیلت و دعوت به فضیلت بود و از زندگی توأم با اندیشه های فاسد آنان بیزار بود؛ به همین دلیل او مورد بی مهری مردم قرار گرفت و از شهر خود تبعید گشت.

آنگاه که لوط علیه السلام بی میلی قوم را به دعوت خود مشاهده کرد، از شکنجه و عذاب خدا بیمشان داد ولی قوم لوط از هشدار و اعلام خطر وی نهراسیدند و تهدید وی را جدی نگرفتند، اما لوط در پند و اندرز آنان اصرار کرد و آنان را از عاقبت و کیفر کردارشان برحذر داشت ولی قوم دست از زشتی ها و اعمال غیر انسانی خود بر نداشتند، بلکه به جنایات بیشتر چنگ زدند و تمایل بیشتری به انجام آن از خود نشان دادند و از سر تحقیر و استهزاء به لوط گفتند، عذاب خویش را بیاور! و آنچه کیفر ماست و مستحق آن هستیم برایمان نازل گردان!!

کیفر قوم لوط

لوط از پروردگار خویش درخواست کمک کرد تا بر آن قوم مفسد پیروز گردد و برای آنان عذابی دردناک طلبید تا آنان را به کیفر کفر و عنادشان برساند، و بر گمراهی و جنایت خود مجازات گردند، زیرا قوم لوط پیوسته بر فساد خود می افزودند و آن را توسعه می دادند و بیم سرایت این اخلاق فاسد به دیگران وجود داشت. این مردم قوم فاسدی بودند که باید ریشه کن می شدند. زیرا در زمین اخلالگری کردند و مردم را از راه راست بازداشتند، گوش آنان قادر به شنیدن حرف حق نبود و از طریق هدایت روی گردان بودند.

خداوند دعای لوط علیه السلام را به اجابت رساند و فرشتگان خویش را به سوی این قوم فاسد گسیل داشت، تا کیفر شایسته ی آنان را بر ایشان نازل گرداند.

فرشتگان قبل از این که به سرزمین لوط بروند، وارد منزل ابراهیم شدند، ابراهیم گمان کرد که آنها رهگذرند، لذا بهترین غذایی که برای مهمان در نظر داشت مهیا کرد و گوساله ای فربه ذبح و بریان نمود و نزد ایشان نهاد. اما فرشتگان به ظرف غذا دست نبردند، به همین جهت ابراهیم ترسید و از رفتار آنان متحیر شد. اما فرشتگان خدا با معرفی خود ابراهیم را از ترس و نگرانی در آوردند و او را بشارت دادند که: خدا به زودی فرزندی نیکو به تو عنایت خواهد کرد.

ابراهیم علیه السلام که سنین پیری عمر خود را می گذراند و همسری نازا و مسن داشت با ناامیدی پرسید چگونه چنین چیزی ممکن است. در این حال ساره نیز که به سخنان آنان گوش می داد تعجب کرد و گفت: چگونه من فرزند می آورم در حالی که سال های عمرم زیاد شده و شوهری سالخورده دارم.فرشتگان در این حال گفتند: مشیت و اراده خداوند مافوق قواعد طبیعی و سنن عادی است. پس او را مژده دادند که به زودی قوم ستمکار لوط نیز به عذاب گرفتار می شوند.

فرشتگان گفتند: ما به سوی قوم لوط که دعوت پیغمبر خدا را نپذیرفته اند و از مجرمین و مفسدین گشته اند، رهسپاریم. به زودی عذاب دردناک و شکنجه ی سختی به آنان می دهیم و این عقوبت به خاطر جنایاتی که مرتکب شده اند و مفاسدی که عادت کرده اند متوجه آنان می گردد.

اندوه ابراهیم افزایش یافت و درباره قوم به وساطت پرداخت تا مگر بلا را از ایشان به تأخیر افکند و شاید به آنان مهلت بیشتری داده شود. شاید انتظار ابراهیم این بود که مردم سدوم به سوی خدا باز گردند و دست از گناهانی که مرتکب می شدند بشویند و خط عذری بر لوح گناهان خویش کشند و شاید ابراهیم می ترسید که لوط نیز در عذاب گرفتار گردد، زیرا لوط مردی بود که بیزار از اخلاق و رفتار قوم خود است و به همین جهت نباید به او گزندی می رسید و او مستحق عذاب نبود.

لذا فرشتگان خدا به ابراهیم گفتند: آسوده خاطر باش و از اندوه خویش بکاه و به خاطر مردمی که به گناه اصرار می ورزند و به معاصی چنگ زده اند، به درگاه خدا وساطت مکن که ایشان توبه پذیر نیستند. سپس فرستادگان خدا به ابراهیم اطمینان دادند که لوط به عذاب گرفتار نمی شود و صدمه ای نمی بیند و به زودی لوط و بستگانش به جز همسر وی نجات می یابند و همسر لوط نیز به خاطر این که با قوم خود همفکر است و از آنان پیروی می کند به عذاب ایشان گرفتار می گردد.

میهمانان ناخوانده

آنگاه که فرشتگان از ابراهیم علیه السلام جدا شدند به صورت جوانانی خوش صورت به شهر سدوم وارد شدند. هنگام ورود به شهر دوشیزه ای را دیدند که برای بردن آب از منزل خارج شده بود. ایشان از او خواستند آنان را به منزل خود راه دهد و پذیرایی کند. دختر ترسید که از قوم لوط گزندی متوجه میهمانان گردد و او نتواند از آنان حمایت نماید، لذا تصمیم گرفت از پدر خود برای حمایت از ایشان کمک بخواهد، به همین جهت از مسافرین تازه وارد مهلت خواست، تا پیش پدر برود و با او درباره ی آنها مشورت نماید.

دختر نزد پدر شتافت و گفت، پدرجان چند نفر جوان در کنار دروازه شهر شما را می خواهند، من تاکنون خوش صورت تر از آنان ندیده ام و می ترسم قوم شما از وضع آنان مطلع گردند و رسوایی ببار آورند.

پدر، همان لوط پیغمبر بود و این دوشیزه دختر وی، آنچه به طور مسلم می توان درباره ی لوط گفت، این است که از این خبر ناگهانی نگران شد و به همراه دخترش به سوی جوانان شتافت تا از وضع میهمانان ناخوانده مطلع گردد و درباره ی آنان اطلاعات بیشتری به دست آورد و با مشورت با دخترش بهترین راه را برای حفظ و حمایت ایشان انتخاب کند.

شاید لوط در آمادگی برای پذیرش میهمانان تردید داشت و در قبول آنان به میهمانی مردد بود. لذا به فکرش خطور کرد که از آنان عذرخواهی کند و یا آنان را در جریان وضع خطرناک قوم بگذارد تا او را به زحمت نیندازند و به حال خویش واگذارند. ولی کرم و عطوفت لوط به او اجازه این کار را نداد، مروت و مردانگی او را به پیش راند و مشکلات راه را در نظرش هموار ساخت، لذا مخفیانه به استقبال میهمانان خود شتافت.

لوط علیه السلام کوشید تا دور از چشم قوم خود و قبل از این که آنان متعرض میهمانانش شوند و از آمدنشان جلوگیری کنند به میهمانان خویش برسد، زیرا قوم او، لوط را از مراوده با مردم و بیگانگان بر حذر می داشتند و به او گفته بودند که حق ندارد از میهمانی پذیرایی کند و نباید کسی شب وارد منزل او شود. گویا آنها لوط علیه السلام را دردسر بزرگی برای خویش می دانستند و می ترسیدند دعوت او منتشر گردد. ایشان لوط را خطر بزرگی می پنداشتند که از طغیان آن در هراس بودند، در صورتی که لوط فقط دشمن اخلاق و رفتار ناشایست آنان و مخالف مفاسدشان بود.

قوم لوط تمایلی به دختران او ندارند

لوط مخفیانه خود را به میهمانان رساند و با آغوش باز از آنان استقبال کرد و با روی خوش آنان را پذیرفت، سپس آنان را به دنبال خود به سوی خانه فرا خواند. او پیشاپیش آنان، به راه خود ادامه می داد، ولی بیم و نگرانی لحظه ای او را آسوده نمی گذاشت و می ترسید که قوم از ورود میهمانان او با خبر و از وضع آنان آگاه گردند و به سمت او و میهمانانش هجوم برند، در این صورت لوط به تنهایی قدرت دفاع از میهمانان را نداشت و هیچ خویشاونند و یاری هم نداشت که از تجاوز و بی شرمی قوم جلوگیری کنند.

با این که لوط در این افکار غوطه ور بود، میهمانان خود را به منزل خویش برد و در کتمان موضوع کوشید و برای جلوگیری از افشاء خبر، خود نیز از دید مردم پنهان شد، اما متأسفانه همسر لوط که همفکر قوم خود بود، خبر ورود میهمانان جدید را منتشر و قوم را مطلع ساخت.

به دنبال اعلام این خبر، قوم شتابان و با شادی و خرسندی و پای کوبان به طرف منزل لوط روان شدند، لوط چون دید مردم با چنین حرص و ولع و به قصد کار ناشایست با میهمانان او آمده اند، ناگزیر تقوا و پرهیزکاری را به آنان یادآور شد و از آنان خواست تا از کردار ناشایست خود بپرهیزند و از فسق و فحشاء دوری کنند و دست از اعمال زشت خود بشویند. ولی این قوم، جنایتکار و کوته فکر و کافرانی گمراه بودند و به پند و اندرز لوط گوش ندادند و تسلیم رأی وی نشدند، لوط ناچار برای دفاع از میهمانان در منزل را به روی قوم بست، و مانع امیال نامشروع ایشان شد.

آنگاه که لوط علیه السلام دید قوم به نصیحت او گوش نمی دهند و دعوت وی را نمی پذیرند، آنان را به پیروی از قانون طبیعت و سنت خلقت و رابطه با همسرانشان که خدا بر ایشان حلال نموده راهنمایی و ترغیب کرد و به آنان گفت: این عادت ناپسند خود را کنار بگذارید و از کیفر این کردار ناشایست بپرهیزید، ولی سخنان لوط در گوش آنان اثر نکرد و اعتنایی به نصایح او نکردند، بلکه در کار خویش اصرار و اظهار تمایل بیشتری می کردند و به آنچه روح ناپاکشان عادت کرده بود، عشق می ورزیدند و به کار نادرستی که در انجام آن تصمیم گرفته بودند مصّر بودند و حتی هنگامی که لوط دختران خود را به همسری قوم عرضه نمود به او گفتند: ای لوط تو می دانی ما احتیاجی به دختران تو و میلی به زنان خویش نداریم و خود بهتر می دانی که ما برای چه کاری به منزل تو آمده ایم.

جهان برای لوط تنگ آمد و درهای امید به روی او بسته شد و از شدت نگرانی و ناراحتی برای میهمانان خود، مانند داغدیدگان در ماتم فرو رفت. تمام آرزویش این بود که میهمانان خود را از شر قوم خویش نجات دهد، لذا گفت: ای کاش من نیرویی داشتم و می توانستم تجاوز و بی شرمی شما را دفع نمایم و از شر شما در امان باشم و در مقابل شما بایستم. اگر من در بین شما تنها نبودم و دارای اقوام و خویشاوندانی بودم شما را به جای خود می نشاندم و به شما درس عبرتی می دادم.

فرار شبانه لوط و نزول عذاب الهی

با ادامه این وضع، ابری از غم و اندوه بر لوط مستولی شد و آنگاه که از ممانعت قوم مأیوس شد غضبناک گردید و از وقاحت و جسارت آنان به سختی و مشقت افتاد. لوط می دید که به زودی وارد منزلش می شوند و به میهمانان او هجوم می آورند و آبروی او را می برند. لوط پی برد که دیگر نصیحت و پند و اندرز در قوم اثری ندارد و هر راهی که برای ارشاد آنان پیموده سودی نبخشیده است.

آنگاه که فرشتگان نومیدی و غم و اندوه لوط علیه السلام را دیدند، او را دلداری دادند و خاطر او را آسوده کردند و گفتند: ای لوط ما فرستادگان خدای توییم. ما برای نجات تو آمده ایم و می خواهیم دست تجاوز را از سر تو کوتاه کنیم، مطمئن باش که این قوم کافر به تو و ما دسترسی پیدا نمی کنند و به زودی شکست می خورند.

چند لحظه ای نگذشت که ترس و نگرانی بر قوم مستولی شد و در حالی که شدیداً احساس خطر می کردند از اطراف خانه لوط متواری شدند. اندوه لوط زدوده و غم او بر طرف گردید و مورد لطف خدا قرار گرفت و در حالی که شاد و آسوده خاطر بود از نصرت الهی به وجد آمد و به تهدیدهای قوم خود بی اعتنا شد.

هنگامی که تیرگی غم، از وجود لوط علیه السلام بر طرف شد، فرشتگان خدا به لوط دستور دادند که شب هنگام با نزدیکان خود از شهر خارج شود! زیرا خداوند دستور عذاب این قوم ستمگر را صادر کرده و کیفر آنها به زودی فرا می رسد.

سپس فرستادگان خداوند به لوط گفتند: همسر خویش را رها کن تا در شهر بماند، او هم باید به عذاب مردم گرفتار گردد و به سزای کفر و نفاق خود برسد و او را سفارش کردند؛ چون عذاب نازل گردد، صبر را پیشه خود ساز و ثابت قدم باش.

لوط علیه السلام و نزدیکانش  بدون اظهار تأسف برای مردم شهر، از این سرزمین ناپاک بیرون رفتند. سپس زمین لرزید و زیر و رو گشت و بارانی از سنگ های آسمانی بر سر قوم لوط بارید و سرزمینشان ویرانه گردید و خانه هایشان به جرم ستمشان درهم کوبیده شد.

"همانا که در این سرنوشت نشانه ای است (برای مردمی که پند و اندرز بگیرند) و بیشتر این مردم مؤمن نبودند."(شعراء/174)

یادآوری:

1- داستان حضرت لوط از آیات زیر اقتباس گردیده است، سوره اعراف، آیات/80 تا 84؛ سوره نمل، آیات/54 تا 58؛ سوره هود، آیات/77 تا 83؛ سوره عنکبوت، آیات/26 تا 35؛ سوره شعراء، آیات/160 تا 175؛ سوره حجر، آیات/ 57 تا 77؛ سوره صافات، آیات/133 تا 138؛ سوره انعام، آیه/ 86؛ سوره انبیاء، آیات/ 47 تا 75؛ سوره حج، آیات/ 43 تا 44؛ سوره ق، آیات/ 13 تا 14؛ سوره قمر، آیات/ 33 تا 39.

مشهور است که در تمام مدت دعوت لوط تنها دو دخترش به او ایمان آوردند و همسر او و تمامی اهل شهر سدوم کافر بودند و پس از نزول عذاب و ویرانی شهر سدوم، لوط  و دخترانش به صوغر هجرت کردند.

منبع:قصه های قرآن

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

دانلود فیلم و موزیک رایگان